پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴

هروقت حرصمو در مياورد از رو قصد بهش مي گفتم: واسه چي اومدي سراغ من؟ برو يكي از جنس شهر و مسلك خودت پيدا كن... من كه سرم تو زندگي خودم بود، تو اومدي...برو يكي از جنس خودت پيدا كن...يكي مثل خواهرشوهر خواهرت... مگه نه اينكه دوسِت داره؟**

داغ مي كرد.
بعدش كلي دعوام مي كرد و ساعت ها وقت ميذاشت كه منو از اشتباه در بياره.
 مي گفت كه چرا اينو بهش گفتم و اشتباه فهميدم . مي گفت: اون دختره پي زندگي خودشه و خواستگار داره و چند وقت ديگه ميره و من به هيچ زني غير از تو فكر هم نمي كنم. چرا آزارم مي دي؟ حرفات آدمو آتيش مي زنه...حرفات آدمو با خاك يكي مي كنه...

امروز ديدم اون دختر پاي يه عكسي تو تانگو نوشته:
"روزگار نبودنت را برایم دیکته میکند و نمره ی من باز صفر میشود!!!
هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام……."

ديگه دليلي براي حسادت و غيرتي شدن ندارم. آرامم. حتي سعي كردم رنج اون دختر رو بفهمم. 
ولي از صبح داره تو سرم وول مي خوره. 
تو دلم گفتم، چقدر سخته آدم كسي رو دوست داشته باشه كه متعلق به او نيست. و چه رنجي مي كشه كه نمي تونه اينو با كسي درميون بذاره. حتماً وقتي من رفتم كرمان واسه مراسم ختم، منو ديده و چقدر تو تنهاييش غصه خورده...
راستش الان يه كمي هم خوشحال هستم، چون اگر دوستش داشتم و حالا از دستش دادم، اين عشق دوطرفه بوده و اونايي كه بايد بدونن، مي دونستن.

** پنج سال پيش از روي گوشي زن برادرش شماره منو پيدا كرده بود و بهم زنگ زده بود بفهمه من كيم كه انقد حرفم اونجاست. و همين شد سرنخ فهميدن داستان يه دوست داشتن موازي...

پ ن. : 
من نسبت به زن هاي هم سن و دور و بر خودم خيلي خوددار هستم اما در نهايت يه زن با تمام حس هاي عجيب و غريب زنانه ام كه كم هم نيستن؛ حتي قبل از اينكه به زبان بيان.