جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۹۴

دلي كه تنگ است حرف حاليش نمي شود

گاهي اوقات آدمي از تمام داستان عشق و عاشقي اش تنها دارايي كه برايش مي ماند، رَدِ دلشوره و نگراني مدام و سنگينيِ غمِ دلتنگي هايش است

اين روزها يا ساعت ها بي هدف  راه مي روم 
يا نه ساعت ها كنج اتاق كارم مي مانم و خودم را با واژه هاي دور و نزديك مشغول مي كنم

نبودنش را نمي فهمم
حالا هم كه مي دانم ديگر آنجوري كه من و خودش مي خواستيم، نيست، دلتنگي صدايش رهايم نمي كند
هنوز هم عصر جمعه كه مي شود، نگرانش مي شوم و بي تابانه صدايش مي كنم؛
و هنوزهم منتظرم؛
بعد يادم مي آيد كه از تمام او تنها عكس ها و عاشقانه هايش برايم مانده اند

اشيا و خيابان ها بي رحم تر از آن چيزي هستند كه براي آن ساخته شده اند؛

دلي كه تنگ است حرف حاليش نمي شود