جمعه، تیر ۰۱، ۱۳۹۷

مامان خانم ميگه:" تو معرفت ندارى"
ميگم: " چرا؟"
ميگه: " واسه اينكه نميايى يه روز هم كه آزادي، بريم خونه خاله"
بهش مىگم: " مهمونى يه ساعت- فوقش دو ساعت؛ نه يه صبح تا شب... از اول صبح برى يه جايى مثل ميخ رو يه مبل بشينى و زير و روى فاميل رو كمپلت دراز كنى وسط دايره و بينش هم يه خروار چيز بخورى كه تا يه هفته بعدش هم نتونى هضمش كنى؛ اين اسمش هر چى هست، ديد و بازديد نيست. من نيستم. اعصابشم ندارم. حالا بازم بگو محبت نمى فهمى و معرفت ندارى."
ميكه: "ولى حوصله دارى از صبح تا شب بشينى پاى حرف هاى صد تا يه غاز يه مشت سيبيل كلفت!!!"
من: 😶