چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۷

عجیب تو را به یاد من می آورد؛
نگاهش؛
ابروان در هم گرهش؛
لبخندی که نمی بینم؛
طنز تلخی که حقیقت را پشتش پنهان می کند؛
و اشک هایی که نیمه های شب در تاریکی مطلق می فشاند...

خیره نگاهش می کنم و تو را به خاطر می آورم
دلم تنگ می شود؛
بعد صدایت می کنم،
نمی شنوی.
همینقدر تلخ و واقعی


می دانی!
امروز از همان خیابان قدیمی گذشتم.
تمام راه را گریستم.
من بودم
خیابان هم بود
و خیال لب هایی که گرم و بی مهابا می بوسیدند...
اگر بوسیدن گناه است ، حاضرم تا ابد تاوانش را پس بدهم اما تو از انتهای جاده بازگردی.