پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۷

به اندازه چند هزار واژه گمشده

مدت هاست دارم با خودم کلنجار می رم که در موردش بنویسم. ذهنم عجیب درگیرش شده... بیهوده تقلا می کنم که بشناسمش...فرسنگ ها از من فاصله داره...

بله ...
فرسنگ ها.
برای اینکه ذهنم آروم بشه، سعی می کنم که ازش بنویسم... اما نمیشه؛ نمی تونم؛
به راه های متفاوتی فکر کردم که زبونمو باز کنه و واژه ها بریزن بیرون... اما رسما متوقف شده ام.

واژه ها در حد واژه با تعدادی معنی کوتاه و ناپیوسته کنار می مونن و من آشفته میانشون تاب می خورم.

گاهی آدم هایی رو تو زندگیمون می شناسیم -
نه ؛
گاهی وقتا آدمایی از زندگیمون عبور می کنن
بازم نه؛
گاهی وقتا ماییم که سعی می کنیم که در حاشیه زندگی کسی خودمونو بشناسیم
حالا هرچی اصلا...

گاهی وقتا یه مرض بی درمونی می گیریم که هیچ اسمی نداره اما مثل یه کلوله آتشین صاف میفته وسط دل آدم...
می خوای ازش دور شی، نمیشه
می خوای نگهش داری، نمیشه
می خوای بشناسیش، نمیشه
می خوای بهش فکر نکنی، نمیشه
به دردش عادت می کنی
به بودنش عاشق میشی
به نبودنش خمار؛

میانه این همه نشدن، دلتنگی و حسرت نبودنش می ریزه تو جونت و به خودت می گی، آخه این همه دوری و دیری رو چی می تونه پرکنه؟؟؟

اینجاست که مفهوم فاصله تنها تفسیر دست به نقدیه که می فهمیمش...هر چه بیشتر سعی می کنیم فاصله رو کم کنیم، بیشتر می فهمیم که چقدر ناتوانیم.فاصله باصلابت میان ما و همه اون چیزی قرار گرفته که داریم باهاش می جنگیم...
فاصله ای به اندازه چند نسل...
فاصله ای به اندازه چندهزار واژه گمشده که داریم سعی می کنیم به زبون بیاریمشون و یه زندگی رو باهاش تعریف کنیم.