چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۷

سياه چاله

امروز يكى برام يه تسبيح شاه مقصود آورد.
داشتم براندازش مي كردم كه يادم اومد يه زنجير و فلش مموريى نقره اى رنگ بهش داده بودم. 

مى گفت هر كى از همكاراش به خصوص پسرداييش سوار ماشين مى شدن، اولين چيزى كه كف مي رفتن ، فلش رو ضبط صوتش بوده.

بعدها چند دفه بهم گفت كه هرجا ميره زنجير رو مي ندازه گردنش و ديگه مشكل كف رفتن ها حل شده.

همه اينا فقط ظرف چند ثانيه از ذهنم گذشت. به خودم گفتم، كاش يه چيزى از خودش بهم مى داد. يه يادگارى... يه دست خط... هيچى ازش ندارم جز نوشته هاى پراكنده و ايميل هاش و چند تا عكس و يه فايل صوتي كه تو اين سه سال شايد يه بار گوشش دادم.

در طول روز انقدر شلوغم كه وقت نمى كنم يه ليوان آب بخورم. اما به محض اينكه فشار از روم برداشته ميشه، براى هر چيزى كه به خاطر ميارم، دچار احساس حسرت ميشم.

از دست دادن كسايى كه دوستشون داريم و برامون متفاوتن، هيچ كارى باهامون نكنه، دست كم يه سوراخ بزرگ و خالى تو روحمون مى سازه... يه سياه چاله شايد كه همه چيزو با قدرت مى بلعه... مخصوصا خود آدمو.