شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۷

مامان بزرگم همیشه می گفت 
زنده بودم کاه و جوام ندادی
مُردم، توبره در کونم نهادی

اين روزا فكر مى كنم، جداى اون كسانى كه بودن و نبودنشون برامون فرقى نداشته و نداره و هيچوقت هم تاثيرى تو زندگيمون نداشتن و ندارن، وقتى تجسم بى مهرى رو به بعضى آدماى مهم زندگيمونو مى بينيم كه يه جور ديگه از بقيه بودن - خودشون، خود واقعيشون بودن - قلب آدم بدجورى فشرده ميشه. شما رو نمى دونم؛ اما اشك اين آدما اشكامو جارى مى كنه و ديدن دلتنگى و عشق بزرگ زندگيشون كه ازشون محروم شدن، رنجم مى ده.
اينا هميشه مى دونستن چى از زندگى مى خوان، اينجاست كه حسابشون با ما "بارى به هر جهت ها" فرق مى كنه.

چند روزه دارم فكر مى كنم: همين ماهايى كه با سكوتمون روى اين بى مهرى ها سرپوش گذاشتيم، وقتى اون آدماى مهم رو از دست مى ديدم و دستمون به هيچ جايى هم بند نيست، دائم دنبال اين هستيم كه با آه و ناله و ابراز حسرت خودمونو تبرئه و سبك كنيم.
اونوخته كه راه مى رم و اين مثال مامان بزرگم رو زير لب تكرار مى كنم.

قصدم اين نيست كه نصيحت كنم و خوب و بد نشون بدم ( چون كسانى كه منو مى شناسن مى دونن، اصلاً آدم ارتباطى و رفت و آمدى با ديگران و اهل قربون - صدقه رفتن مفتى نيستم) اما حرفم اينه، بيايم با سكوتمون سرپوش رو بى مرامى و معرفتى خودمون و بقيه نذاريم. بيايم ابتدا اون چيزى رو كه هستيم، واقعا نشون بديم بعد انتظار داشته باشيم كه باهامون اونطورى رفتار نكنن.