پنجشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۷

جلوى آيينه می ايستد. نگاهی به موهایِ صاف شدهِ بی حالتِ بافته اش می کند. 
به یاد می آورد، قديم ترها موهایش - موهای مجعدِ نازکِ خرمایی رنگش - تنها چیزهايی بودند که در خود زیبا می دانست. 
حالا مدت هاست که هر روز می بیند، به تارهای سپید موهایش بى صدا و هياهو تاري اضافه می شود و کنار شقیقه هایش به خاکستری مى نمايد. 
از آیینه که فاصله می گیرد، روی سرش خطوط نقره ای را می بیند که از لابلای تارهای قهوه ای خودنمایی می کنند. 
باران می بارد. 
بوی خاک بلند شده است. 
روی تخت خواب دراز مى کشد. 
به خود مى گوىيد، هنوز تا مرز چهل سالگی اندکی مانده است.