دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

قيافه ام درست شبيه احمقاى بى احساسه (درست عين ساعت شماطه اى كه سر يه تايمى براى يه كار خاص كوك شده باشه) اما مطمئنم من بيشتر از خيليا معنى از دست دادن رو مى دونم و مى فهمم.

خيلى از آدماى اينجا ممكنه فكر كنن، خودمو تو يه قفس شيشه اى و رويايى قرار دادم و هيچى از غم بشريت نمى فهمم و نمى دونم. 
همونطور كه گاهى هم بهم مى گن.

اصلاً چرا اينا رو اينجا مى نويسم ؟؟؟!!!
شما مگه چقد از من مى دونين؟
چقد اصلا منو مى شناسين؟

راستش مى خوام يه روز اگه برگشتم و اينجا و اينا رو خوندم، يادم بياد كه منم يه روزى يه عاشق وحشى بود و حاضر بودم تمام دنيا رو به هر قيمتى به پاش بريزم ؛حتى با اينكه مى دونستم و مى ديدم كه روز به روز فاصله مون از هم بيشتر مى شه.

مى خوام يادم بمونه كه يه روز درست دوسال بعد از اينكه براى هميشه تموم شد، با خودم خلوت كردم و يه قرارى گذاشتم؛

به خودم گفتم، حالا كه نتونستى كه براى اون كارى بكنى، كارى كن ده نفر مثل اون كمى تو اين دنياى داغون آرامش نسبى رو حس كنن.
سعى كن زبونتو به كار بندازى؛ تو كه اصولاً زبون باز ماهرى هستى.

به خودم گفتم:
سعى كن آدم باشى و آدما رو به خاطر آدم بودنشون بفهمى

سعى كن قضاوتاتو واسه خودت نگه دارى و تو تصميم گيرى هات دخالت ندى

سعى كن به آدماى اطرافت بفهمونى كه 
مى شه غمگين بود اما اميدوار؛
مى شه نگران بود اما هشيار؛
مى شه جدي بود اما مواظب و همراه؛
مى شه با فاصله بود اما پشتيبان.

پ ن.:
كاش مى تونستم زمان رو به عقب برگردونم ... درست جايى كه دوست دارم، كاش مى تونستم، متوقفش كنم؛ درست تو همون شب بارونى ...