دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

خيلى عجيبه
اين روزا خيلى پيش مياد تو اوج شلوغلى يهو به شوهرخاله ام فكر مى كنم. 
چند سال پيش هر وقت اين اتفاق ميفتاد، يا خودش ميومد دفترمون يا زنگ مى زد بهم 
تو اين دوماهى كه نيس، هر وقت اين وحشيا ميفتن به جون هم ، ناخودآگاه به دلم ميفته، همين الانه كه درو باز كنه و بياد تو...
چقد اين روزاى شلوغ دلتنگشم
چقد بودنش دلگرمى بود
چقد نگران چيزايى بود كه ساخته بود

گاهى اين دنيا يهو يه گندى به زندگى آدم مى زنه كه از همه اون ماجرا فقط حسرته كه به دلش مى مونه.