چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۶

گاهی دلم تنگ میشه برای دوران دانشجویی ام
فکر می کنم اون وقتا 
چقدر همه چیز فرق می کرد!
چقدر همه چیز روشن بود!
چقدر همه چیز ساده بود!
اون وقتا که عاشق می شدیم و ساعت ها کنار دیوار می ایستادیم که شاید بیاد و یه لحظه- فقط یه لحظه ببینیمش
زیر درخت بید وسط محوطه می نشستیم و فکر می کردیم که چقدر رمزآلوده که دوستش داریم و اون نمی دونه.
نفس عمیق می کشیدیم که چقدر محشره که نمی دونه، چون اگه بفهمه دیگه نمی تونیم هر وقت که حواسش نیست نگاهش کنیم... بهش زل بزنیم... یا حتی برای دقیقه های متمادی گوشامونو تیز کنیم که فقط صداشو از فاصله دور بشنویم
چقدر خودمون بودیم
بی نقاب
بی رنگ و حاشیه