یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۴

سخته آدم بخواد چیزی بنویسه و نتونه اونو همونطوری که هست بنویسه. اینکه دائم چیزی توسرش وول بزنه و واژه ها براش کم بیارن.
بعد تنها چیزی که تو این کش و قوس تو دستت داری، جملات و واژه هاي تکراری و احمقانه ای هستن که یهو میریزن بیرون... و تو گم می شی بینشون...
بعد آدم های اطرافت سعی می کنن به تو بقبولونن که زندگی همینه ... دقیقاً همینه!!!
همین مزخرفی که تو داشتی و داری ازش فرار می کنی.
شاید حُسنش این باشه که وقتی سعی می کنی حرفاتو بنویسی، خب نوشتی شون. اما وقتی می دی، دیگران بخونن، هم تو و هم اون دیگران به این نتیجه می رسن که دردی که تحمل می کنن، فقط و فقط مال خودشون نیست.
برای دیگران و حتی خود آدم، چه فرقی می کنه که از صبح اول وقت که اومده سرکار یا رفته دانشگاه، یا رفته جلسه، یا واسه پس دادن ظرف غذای چند شب پیش چند ساعتی رفته خونه فامیلی و چه اتفاق هایی افتاده و چه حرفهایی که گفته و شنیده.
اونجایی مهم می شه که وقتی داره بر می گرده خونه، چشمش به این خیابون های خالی می افته که هر گوشه اش تصویری داره و یادت میاد که این تصاویر جای زخمی رو که رو دلت مونده، همونقدر تسکین می دن که نوشتن.