پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۴

خسته ي ايام...

هميشه بهش مي گفتم وقتي به تو فكر مي كنم، ناخودآگاه ياد صداي گلپا مي افتم
ته دلت مي دوني از روي اجبار زمونه ساكت و گوشه نشين شده اما اين دليل نميشه كه اون "آنِ" دروني و خاص رو يادت بره و عطش شنيدنت رو از دست بدي
مي دوني پشت اين سكوت دنيايي حرف و اصالت خوابيده كه  خيلي ها تو خواب هم نمي بينن
و اگر هم ببينن آماج حسادت و كوته بينيشون مي شه
فريادي كه تو سينه حبس شده 
و هر گوشي نميشنودش
و اينكه از نامرادي اين روزگار حضور مثل تويي شده "بهانه " براي درددل
و تو مي دوني تو دلش چي ميگذره؛
خودت كه نمي شنوي؛
اونه كه حرفاشو به تو مي گه.
و هرچه زمان مي گذره تو
 هر لحظه تشنه تر از قبلي  و هراسان تر و بي  قرارتر
و او ساكت و ساكت و ساكت تر ...