سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۴

تا تو هستي و غزل هست، دلم تنها نيست

عزيزم
مي خوام يه اعترافي برات بكنم
يادته
هميشه سعي كردم تو و خودم رو به زندگي اميدوار نگه دارم؟ به هر وسيله اي؟؟؟ حتي به قيمت كفري كردنت
؟
يادته
هميشه بهت مي گفتم حال خوش رو بايد ساخت و
كسي حال خوش رو به آدم نمي ده
؟
يادته
بهت مي گفتم
رفتن دليل نمي خواد 
اما موندن نياز به بهانه داره
يادته؟؟؟
اعتراف مي كنم
هميشه ترس از دست دادنت رو داشتم و هميشه اين ترس رو پس زدم
تاجايي كه تونستم ازت پنهانش كردم
اما حالا ببين چي از همه اين دنيا نصيبم شده
همون ترس!!!
انقدر كه
اين گريه هاي گاه به گاه و حلقه هاي اشك ناگهاني و پي در پي هم آرومم نمي كنه.
وقتي مي بينم روايت عشق هاي  ديگران يه جاهايي شبيه داستان عشق من و تو به هم مي شه، وحشت برم مي داره  كه نكنه عاقبتشونم همين بشه كه عاقبت ما

مي دوني ، يه چيزي ميگم بهم نخندي ها!!!
صبح ها خجالت مي كشم وقتي بيدار مي شم و اولين چيزي كه به يادم مياد، جاي خالي توئه
چقدر سخته اين باور، جان جانم؛

گاهي فكر مي كنم كاش مي شد گذشته رو جبران كرد
چي مي شد اگه جاي ما با هم عوض مي شد!
شايد اينطوري بهتر مي بود اگر
تو مطمئن مي شدي در مورد من اشتباه كردي و من قبول مي كردم، هيچوقت همراه خوبي برات نبودم و اين فقط يه توهم يا نياز دروني بوده به دوست داشته شدن كه ما رو تو يه مسير گذاشته
اگه مي تونستم اينطوري فكر كنم و باورش كنم، شايد تحمل خيلي چيزا راحت تر بود
لااقل نه منتي به تو براي همه اون انتظارها و لحظه هاي بي قراريمون داشتم و نه گله اي

كاش مي تونستم برات بميرم
كاش مي تونستم
اما تو بودي