دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۴

گفتم: كه دلم
گفت: چه داري در دل؟
گفتم: غم تو
گفت: نگاهش مي دار

ابوسعيد ابوالخير.

————————
سر مزار زني رو ديدم كه چهره و لباسش با بقيه چهره هاي اونجا فرق مي كرد. گندمگون بود و كوتاه قد با چادر نخي سرمه اي رنگ و كمي مندرس؛
من با فاصله از بقيه ايستاده بودم كه هم حضور غريبه ام مزاحم خانواده نباشه هم خودم تو چشم نباشم.
نگاهم گاهي به قاب عكسي بود كه تازه آماده شده بود و براي هفتم و سر مزار گذاشته بودند. اين عكس قرار بود عكس دانشگاهش بشه نه حجله اش...

نگاهم كه روي جمعيت مي چرخيد، متوجه مي شدم كه دوتا-دوتا يا سه تا- سه تا ايستاده ان و دارن با هم پچ پچ مي كنن.
حتي يه بار ديدم كه داييش كه رئيس دانشگاه آزاد شهر بود، داره منو به اون يكي برادرش نشون ميده...
سريع نگاهمو چرخوندم كه حتي لب خوني هم نكنم.
با اينكه همه اون آدما رو واسه بار اول بود كه مي ديدم، اما مي شناختمشون... خوب... فقط كافي بود اسمشونو بهم بگن يا بهم معرفي شون كنن... بعضي ها هم از رو عكساشون مي شناختم. تو اين شش سال همه رو دونه دونه برام تعريف كرده بود؛ با جزئيات و كاراكتراشون. مي گفت، تو بايد بدوني، پس برات تعريف مي كنم.
اين آدما ولي بار اول بود كه از من مي شنيدن و منو  مي ديدن.
شايد پيش خودشون مي گفتن اين دختره خيلي پرروئه كه تنها پاشده اومده يه شهر غريب واسه مراسم كسي كه هيچي رسمي بين اون و اون دختر نبوده جز حرف.
گوشم از اين حرفا پر بود. ديگه چه فرقي مي كرد، كي چي مي گفت. اون كه ديگه نبود...
مهم پدر و مادر و خواهر و برادرش بودن كه منو تو جمع خودشون پذيرفته بودن و هوامو داشتن.

نگاهم به اون زن بود كه گاهي نزديك و گاهي دور مي ايستاد. كمي مضطرب بود انگار... كمي بعد كه دايي ها و عموها و بچه ها رفتن فاتحه هاشونو خوندن و برگشتن خونه مامان بزرگش، ديگه اون زن رو هم نديدم.

درست يادم نيست كي...
تو راه برگشت بود انگار؛ خواهرش برام تعريف كرد، دو روز قبل از اون جمعه آخر، تو جاده يه خانمي رو  سوار مي كنه و چند كيلومتر اونورتر مي رسونتش دم خونه اش... كيفشو باز مي كنه و به زن مي گه اين همه پوليه كه برام مونده... آدرس خونشونو هم ميده به اون خانم و بهش ميگه، هر موقع هر جا مشكلي برات پيش اومد بيا دم خونه ما به مامانم بگو كارتو راه ميندازه...
خواهرش مي گفت، اون زن وقتي ديده بود جلوي خونه پرچم سياه زدن ، اومده و داستان رو واسه مامانش تعريف كرده كه پسرت اين كارو واسه من كرده.

گاهي فقط ميشه سكوت كرد و شنيد...