پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

كدام زلزله بهنگام بود كه ميان ما و قرارهايمان اينگونه فاصله انداخت؟
من اينجا كه ويرانه اي نمي بينم
جز خودم
عجيب نيست؟؟؟
هنوز هم مي ترسم.
هنوز 
هم مي ترسم و هم مضطربم
هنوز هم شبانگاه چراغ روشن است و ميانه اين همهمه به دنبال تو مي گردم
هنوز هم اگر كسي نامم را بخواند، برمي گردم مبادا كه تو باشي.
كاش كه اين همه تصاوير گنگ و سمج 
يكي از هزاران كابوسي بودند كه مي ديدم و پا به پاي گريه ها و بي تابي هايم لالايي مي خواندي تا سحرگاه
اما حقيقت با واقعيت هميشه يكي نيست
حقيقت يعني تداوم و جبر دلتنگي
و واقعيت يعني اينكه...
نمي دانم
من رفته ام يا تو
تو جا مانده اي يا من
؟