پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۹۴

چند وقت پيش شنيدم كه دو تا از همكارام يه رابطه دوستانه و البته با رگه هاي عاطفي رو شروع كردند.
هر دو تحصيل كرده و از بچه هاي فني؛
يكي مهندس شيمي و فرق ليسانس و يكي ديگه مهندس صنايع؛
تا اينجا همه چي ايده ال و رويايي به نظر مي رسيد.
كمي هم صحبت دختر هستم و رابطه همكاري دوستانه و احترام آميزي با پسر دارم.
راستش بعد اتفاقي كه براي خودم افتاد، شنيدن شكل گرفتن يه رابطه جديد و معقول دلخوشم كرده بود كه اگه دنيا به من سخت گرفته اما اينا شايد بتونن با يه انتخاب و تصميم درست آينده شونو بسازن
خوشحال بودم كه شايد هنوز هم بشه دلخوشي ديگران دلخوش شد.
براشون آرزو كردم حالا كه دنيا به كام ما نگشت،  لااقل اونا خوش باشن با هم.
اما...
شنيدم كه تو حرفاشون پسر به دختر گفته "كاش من جاي مرتضي بودم"
چقدر شنيدن اين جمله برام سخت بود. 

چرا بايد يه جوون سي ساله درست تو شروع يه رابطه  آرزوي اتفاقي رو بكنه كه براي عشق يكي ديگه پيش اومده؟؟؟
منم نفهميدم
همه احساسم يهو ريخت بهم
نفهميدم خشمگين بودم يا نااميد؛

به دختر گفتم: از طرف من بهش بگو مرتضيِ من - با تمام غم هاش، نگراني هاش، دلتنگي هاش، ترس هاش، دلبستگي هاش، پر از آرزو و رويا بود. 
فقط يه شب چشماشو بست و خوابيد و صبح بلند نشد. مرتضيِ من تسليم ظرف زندگيش شد. همين.
گفتم بهش بگو: 
اگه آرزويي تو زندگيت نداري، همين الان هم مُردي.

تمام راه رو تا خونه بلند بلند گريه كردم.