ديروز داشتم دفتر هاي قديمي ام رو ورق مي زدم، بعد به يكي از يادداشت هاش برخوردم كه اون موقع ها صبح ها قبل از اينكه برم سركلاس، برام روي ميز مي چسبوند، يا لاي كتابهايي كه بهش مي دادم تا بخونه، ميذاشت؛ :تو يكي از اون ياددشت ها اينطور نوشته بود
فقط به تو مي گويم. به تويي كه ... در زندگي هر آدمي افرادي هستند كه مثل قطار شهر بازي مي مانند، از بودن با آنها لذت مي بري ولي با آنها به جايي نميرسي... اما فقط به تو ميگويم، روزي مي ايد كه من عاشق شوم. كوچولوي عصبي و نا آرام من، بدان اگر روزي عاشق شوم، چشم هايم را مي بندم، انگاه شاخههاي كاج مرطوب با رايحه بهشتيش در دست هاي من خواهند بود. تا آن روز بايد آرام بگيرم، با چشم هايي باز؛ ديگه حتي حوصله تحليل كردن رو ندارم.
من معاني رو رها كردم... خودم كه لااقل اينو بايد فهميده باشم نه؟