چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

و امروز هم...

بعضي موقع ها ادم ها دلشون مي خواد كه فراموش كنن، هرچيزي رو، فرقي نمي كنه؛ گاهي هم به هر وسيله اي هم متوسل ميشن، شنگوليات، ‌انواع مسكن ها و دراگ و چيزي كه باعث بشه فراموش كنن؛ اما من هميشه درست مواقعي كه تو درستي و غلطي كارم شك مي كنم، چشم هامو مي بندم و تصوير ذهني ام رو بارها و بارها مرور مي كنم. بعد هدفمو ميارم جلوي چشمم و مي ذارم كنار تصويرهاي ذهني ام. تمام بعد از ظهر تا الان دائم به خودم پيچيدم كه يك نكته... فقط يك نكته اشتباه تو كارم پيدا كنم...اما نتيجه تمام اين جنگ و جدل هاي دروني فقط اين بود كه نفسي رو كه تو سينه ام حبس كرده بودم، بدم بيرون و به خودم بگم "چقدر خوب پيش رفتم تا الان". بله... من تقريباً به همون چيزي كه توي عيد بهش فكر كردم و اول دفترم نوشتم، رسيده ام، تو دو ماه فقط. فقط يه كم ديگه مونده ،اما... نمي فهمم اين تنش ها از كجا مي ان؟ اين تنش ها، اين اعتراض ها... اينا تو فكر من نبودن، آخه؛
معتقد بودم بهترين و سريعترين راه كاميابي اينه كه آدم وانمود كنه كه به آهنگ ديگران ميرقصه، اما باطناً زورق خودش رو پيش مي بره. من فقط همين كار رو كردم، بر اساس اين تفكر مجبور بودم كه اون چيزي رو كه بهش فكر مي كردم و براش برنامه داشتم، پنهان كنم. وقتي اين تصميم رو گرفتم، فكر مي كردم، يعني مطمئن بودم كه درك خواهم شد، حداقل به خاطر ارزشي كه فكر مي كردم وجودم ممكنه براي ديگران داشته باشه... اما كجاي اين مسير رو اشتباه كردم؟ اصلاً اشتباه كردم؟ اگر اشتباه بوده...پس چرا هدف من با تصويرهاي ذهني ام منطبق شده اند؟
دلم گرفته...فقط به اين دليل كه توي اين مسير احتياج به به همراه داشتم، كسي كه فقط كنارم باشه. اما حالا فقط خودم هستم. مي دونم و مطمئنم كه دارم درست پيش ميرم، پس چرا انقدر احساس تنهايي مي كنم؟
ديروز تو اوج اون شلوغي ها تو دفتر كارم، درست وقتي كه داشتم خودم رو آروم مي كردم كه شخصيت جديدي رو كه اونجا حاضر شده تحليل كنم و بدونم كه چطور راحت تر مي تونم حضورش رو بپذيرم، اين ادم بين واژه هايي كه به كار مي بردم و لحن صحبتم ازم پرسيد: خسته نمي شي انقدر جدي هستي؟
هوم!!!؟ جدي بودن خستگي داره؟؟؟ نكنه از بس كه جدي بودم تبديل شدم به يه هيولاي ترسناك ؟ هان؟
چي كار بايد مي كردم كه نكردم؟ يا نه، چكار نبايد مي كردم كه كردم؟عادت ندارم خوب قبل از اينكه كاري رو انجام بدم اونو تعريف كنم... هر كسي يه جوريه خوب...فهم اين موضوع براي اطرافيان من انقدر سخت و ثقيله؟
هميشه توي اين موقعيت ها مي گفتم چيزي كه مهمه "من"ام، پس گور پدر بقيه. اما الان چي دارم مي گم...؟ الان فقط آزرده ام، از كسي يا كساني آزرده ام كه فكر مي كردم دركم مي كنن... كه اگر روشم رو نمي پسندن، حداقل مي تونن نتيجه رو ببينن... نكنه چون تغيير كردم، يا نه بهتر بگم نشون دادم كه تغيير كردم، و چون اين تغيير سريع بوده و نفس گير...‌نتونستن اونو بفهمن و هضم كنن...؟ نكنه... نكنه...نكنه...؟
فشار عصبي اي كه از ديروز بهم وارد شده انگار خلم كرده...تو سرم پر صداست... پر سواله... حاضرم هر كاري بكنم كه اين صدا ها خاموش بشن... اين سوال ها گم بشن...اما نمي شه... نه نوشتن كمك مي كنه، نه حرف زدن...وقتي مي نويسم خواننده اي نيست كه بخونه و وقتي حرف مي زنم، شنونده ام خسته ميشه از اين همه اشفتگي و پرشاني...امشب برعكس ديروز تصوير كسي توذهنم نيست كه بخوام سرزنشش كنم يا سرش داد بزنم يا بخوام خودم رو براش اثبات كنم، امروز ...فقط... فقط دلم گرفته، همين؛