سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸

آمارهاي دوستداشتني من

امار هاي صادراتي موجودات عجيبي هستند
هروقت دلشون بخوان منبع استدلال قرار مي گيرن
هيچوقت با اون چيزي كه در واقع هستند تطبيق نمي كنن
هميشه صاحبنظران يه جاي خالي رو مي ذارن براي صادرات اون اقلامي كه واجب ترند ولي اصلاً نبايد جايي ثبت بشن، اما به محض اينكه لازم باشه، بايد سه سوت خودشون رو نشون بدن يا حتي ساخته بشن
هر وقت بخواي مي توني به نسبت تاثيري كه مي خواي بالا و پايينشون كني و اب از اب تكون نخوره، فقط بايد كارادم رو راه بندازن
پايه اساس احساسي دارند و نمي توني دو تاشون رو از دو جاي مختلف جمع كني كه با هم تطبيق كنن
اغلب وسيله اثبات يا تكذيب عملكرد يه جماعتي هستند و در واقع كاربرد اصليشون همينه
همشون داراي اعتبار هستند و مهم نيست كه كدوم مرجع داره ارائه شون مي كنه، فقط بايد اسم آمار روشون باشه

پي نوشت: مطمئن نيستم كه بايد خوشحال باشم يا نه، چهره شاداب و ذوق كودكانه رئيسم رو كه به ياد مي ارم، ظاهراً بايد به خودم ببالم و پر در بيارم. چرا كه نتيجه كار من در دو روز گذشته روي مجموعه اي از آمار صادرات و بررسي نرخ هاي ارز و مقايسه انها و درآوردن نسبت انها باعث شده بود كه او اماري رو توي اتاق تهران ارائه بده، كه180درجه خلاف امار وزير بازرگاني و معاونش در امور صادرات و تجارت باشه و اونا حرفي براي دفاع از خودشون نداشته باشند و به اصطلاح خودمون اساسي كم بيارن. وقتي عصر خبرش رو تو يكي از خبرگزاري ها خوندم،‌ حس كسي رو داشتم كه خيلي اتفاقي گذرش به يه وبلاگي افتاده باشه و فقط يه چيزي خونده و رد شده...انگار نه انگار كه اين خبر...اين اتفاق نتيجه كار خودم بود...كارم درست بود ... انقدر درست كه دكتر چنان شاد و ذوق زده ماجرا رو براي يكي ديگه از مديرها و جلوي بقيه همكارام تعريف مي كرد واون يكي مدير يه نگاهش به من بود و يه نگاهش به دكتر و مونده بود كه چي بگه. اخرش هم رفت توي اتاقش و وقتي داشت در رو مي بست يادش افتاد كه بايد يه چيزي بهم مي گفت..."افرين!آفرين!كارت خوب بود"(بعد صداي كوبيده شدن دراتاق به هم به عنوان حسن ختام و بعد پرده افتاد)و من چي كار كردم؟؟؟...فقط تونستم سكوت كنم،‌ شايد هم يه لبخندي زدم، اينو اصلاً يادم نيست...اما بيشتر خجالت كشيدم...درست مثل همون موقع كه سر كلاس هاي دانشگاه نوشته هام، ترجمه هام، كارهاي تحقيقي ام، گزارش هاي شفاهي‌ام و خيلي چيزهاي ديگه‌اي كه يه پاي من توش بود، بين استادها و بچه هاي ترم بالايي دست به دست مي شد و من خودمو گم و گور مي گردم تا آب ها از آسياب بيفته...و بعد هم رفتم پشت ميزم مشغول يه كار ديگه شدم؛

چرا من هيچ چيزيم به ادم ها نرفته...همه چيزم برعكس بقيه است؟
شايد...شايد...شايد... چون مي دونم هيچ چيزي دائمي و پايدار نيست، هان؟
چه مي دونم؟ من لعنتي هيچ چيزيم به آدم ها نرفته؛