چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

امروز خيلي دردم اومد


چقدر ادم ها زود احساس خودشون رو فراموشش مي كنن
يا نه بهتر بگم چقدر اتفاق هايي كه در زندگي ادم مي افتن و در لحظه هايي هم مي افتن كه انتظارشون رو نداريم، احساسمون رو تغيير ميده؛
يه كم مسخره است، ديروز نگران بودم كه چطور بايد بين دو تا خوب داوري كنم، امروز دارم خودم رو محاكمه مي‌كنم كه چرا نتـونستم(و نه اينكه نخواستم)جلوي يه بازي بچه گانه رو بگيرم و بعدش مجبور نشم شاهد خنده هاي مستانه كسي باشم كه حاضره به خاطر نشون دادن چهره خوش ساختي از خودش يه جمعيتي رو با تمام ويژگي ها و نيازها و توانايي هاشون زير پا له كنه؛ امروز من به خاطر... نميدونم...عبارتش رو پيدا نمي كنم...امروز من به خاطر جايگاه كاري ام و محدوده اختياراتم باعث شدم كه شرمنده اصول اخلاقي خودم بشم؛
قسم مي خورم كه تمام تلاشم رو كردم...
احساسم رو پس زدم و فكرم رو كشيدم وسط واون چيزي رو كه فكر مي كردم درسته گفتم و محكم هم گفتم و از اون چيزي كه گفتم شجاعانه دفاع كردم
اما...
همه چي با يه تلفن لعنتي عوض شد؛
يك هفته هست كه نخوابيدم، مي دونستم يعني فكر مي كردم كه امروز اين كار كه تموم بشه، مي تونم يه چرت راحت بخوابم. منِ ساده دل، مثل هميشه فكر مي كردم، مي تونم دنيا رو به ميل خودم بسازم، اما اينبار نشد، نتونستم؛
جايي خوندم كه:
دردآورترين لحظات در زندگي وقتيه كه به آدم چيزي ثابت ميشه كه اصلاً فكرش رو هم نمي كرده
يادم رفت كه تو اوج سرمستي از كار بايد اماده هرچيزي مي بودم... من دارم تاوان فراموشي ام رو ميدم نه؟