شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸

*ديروز جمعه بود


بله، ديروز جمعه بود. مي دونم كه جمعه هم روز خداست، اما راستش من اصلاً از جمعه ها خوشم نمي اد. درست همون حسي رو نسبت بهشون دارم كه يه زن به هووش داره، البته منظورم زني اِه كه خودش نرفته باشه براي شوهرش خواستگاري
داشتم مي گفتم، دوستشون ندارم، چون فرداي تمام جمعه ها شنبه است و من بايد مثل يه ادم بزرگ وظيفه شناس و پروفشنال برم سر كارم و پشت ميزم بشينم و فكر كنم كه الان من يه مديرم يا يه كارمند. بعد هم كه فرق اين دو تا رو خوب شيرفهم خودم كردم، سرم رو بندازم پايين و يه چند تايي "چشم" بچه خر كن حواله بعضي ها كنم كه دست از سرم بردارن و بذارن همون گاليله اي بشم كه قبلاً بودم و گردي كره زمين رو كشف كردم. اما يه جاي اين برگشتن به حقيقت وجودي خودم يه اشكال كوچولو داره و اون اينه كه گاليله اي كه زد زير حرفش و جونشو نجات داد "مرد" بود و من مرد نيستم؛
خلاصه اينكه براي كسي كه بيشتر اتفاق هاي مهم زندگيش تو يك شنبه ها و سه شنبه هاش افتاده، و مرد هم نيست، جمعـه ها يه جورايي احمقـانه و مزخـرف به نظر ميـاد، چون مجبور ميشه تو خونه بمونه، خانم بشه و وظايف خـونه‌داريـش رو انجـام بده كه اين براي منـي كه ازهفت روز هفته هشت روزش رو سرگرم نبرد تهمتنانه با جنس اخوانِ ...اِه، هيچ معني اي نداره جز عذاب اليم؛
بعضي موقع ها تو خوشبينانه ترين مواقع كه يه كم خلقم سرجاشه به خودم مي‌گم كه تو حتما اشتباهي شدي، دختر خانه شدن يا خانم شدن يه كم زيادي براي من چيزه... يعني چه جوري بگم... ادبيش ميشه اين: قالب مناسبي براي من نيست ، يا نه اگر هم قالب مناسبي هم براي من باشه، دوست ندارم اين قالب رو نشون هر كسي بدم كه از كنارم رد ميشه و سعي مي كنه به من بفهمونه كه روش زندگيم غلطه يا اوني نيست كه بايد باشه يا دوستانه بهم بگه كه سر جام قرار نگرفتم با هر مزخرف ديگه‌اي كه روزها كم نمي‌شنوم؛خوب كه فكر مي كنم مي بينم كه من الان بايد يه خونه بزرگ مي داشتم با يه حياط بزرگتر و پر از درخت‌هاي كاج و هميشه بهار و يكي دو تا بيد مجنون خوشگل كه يه نيمكت دنج هم زيرش مي‌ذاشتم و بعد از ظهر جمعه كه مي‌شد بعد از يه آب‌پاشي حسابي كه بوي خاك و اجر‌بهمني هاي سرخ رنگ رو خوب دراورد، يكي دو ساعتي بي مزاحمت وقت خودم رو روي يه شاخه محكم از همون درخت ها مي‌گذروندم و براي خودم حالي مي كردم اساسي؛شايد يه كم دير به اين فكر افتادم و گرنه قطعاً الان صاحب چنين خونه‌اي بودم، بگذريم؛
خلاصه اينكه اين ژست خانم بودم اصلاً به ما نمياد. اما از ترس سقلمه هاي بعضي ها ، من جمله بعضي از دوستان ارمانگرامون ترسيديم از اتيش به پاكردن...دوستام اين اواخر صراحتاً بيانيه صادركردن كه اگه همينطوري بخواي ادامه بدي و شيطنت كني، اخرش رو دست "مادرجان"ات مي موني‌ و مي‌ترشي. منم ترسو... ( مادر جان من كه طفلي ظاهراً مشكلي با ترشيده شدن من نداره...) اصلاح مي كنم: منم بي عار... در خوشبينانه ترين حالت سيب زميني از من رگ و ريشه‌اش بيشتره...اما يه كم تازگي ها نگران شدم...ظاهراً اوضاع انقدر فجيع و نارنجي هست كه رئيس‌هاي نازنينم به فكر افتادن كه جلوي غرق شدن اين جزيره گنج روبگيرن؛
چندروز پيش انگار همينجا نوشته بودم كه دارم يه سري از كارهاي نمايشگاه نفت و انجام ميدم نه؟ اره گفته بودم... از اون 5 روز نمايشگاه 2روزش رو بيشتر نرفتم و سعي كردم يه كم خودمو بگيرم و به بعضي ها بفهمونم كه بابا منم مي توانم اون روي "مديريت"امو نشون بدم، مثل شير؛ القصه، صبح ها ساعت 9-10مي‌رفتم نمايشگاه و بعد ازظهرها هم تا زنگ نخورده جيم مي شدم. تو يكي از همين روزها كه ناچاراً بايد جلوي چشم چندتايي از آقايان ظاهر مي شدم، اتفاقاً داشتم با يكي از همكارام كه اونم اتفاقاً مرد بود، ناهار مي‌خوردم كه يه دفعه رئيس جانم نزديك شد و گفت:"اين كارت عروسي‌ها چيه چاپ كردي؟ اونم طلايي!" تا اومدم به خودم بيام كه چي بود و چي شد و چي گفت و چي شنيدم، حرفشو زده بود و رفته بود؛
كارت عروسي؟
منظورش از كارت عروسي همون بروشورهايي نبود كه من براي نمايشگاه سفارش داده بودم؟ به حدي شوكه شده بودم كه فقط تونستم بلند بخندم...به جاي اينكه قيطريه رو...ببيخشيد، قيصريه رو به آتيش بكشم. تو اين گيج و ويجي ام يه نگاهي به اون همكارم انداختم كه كه طفلكي از خجالت است شيرين كاري مردك 50ساله سرشو انداخته بود پايين و خودش رو با موبايلش مشغول كرده بود كه نگاهش به من نيفته. برعكس او، يكي دو تا از بچه هاي اون يكي شركتمون يه پسره شيرين عقل هم جزءشون بود، اين جوك بزرگ و مزه پراني بي‌نظير رئيس جان رو شنيده بودند و برام دست گرفته بودند كه چي؟ من كارت عروسي‌ام رو دارم ميدم دست خلق ا...؛
درادامه ماجرا نه آتيشي به پا شد و نه تخت جمشيدي ويران، اما نتيجه اخلاقي اين ماجرا برام اين بود كه...
اگه قراره روزي دكتري بشم كه به خودم حق بدم حق زندگي اجتماعي يكي ديگه رو زخمي كنم اونم فقط با يه جمله مسخره و فقط به جرم اين كه زن هست، موفق هست و يه زبون داره كه صدتا مرد رو يك جا مي كنه تو جيبش و در مياره و تو اين موقعيت اجتماعي هردم بيل هر دم كلنگ كه دوست و دشمن ادم معلوم نيست، تونسته گليمش رو سالم از آب بيرون بياره، اون مدرك دكترا رو خودم ميريزم تو... تو... مي‌ريزم دور؛
من عاشق يك‌شنبه ها و سه‌شنبه هام هستم. چون توي يكي از همين روزها فهميدم كه من يه جزيره گنجم كه اگر بي‌موقع كشف بشم، ديگه اوني نيستم كه بايد باشم و اون مسووليتي رو كه به عهده دارم ديگه نمي توانم درست انجام بدم. مسووليت من اينه كه خودم باشم، خودي كه وقتي بهش نگاه مي كنم شرمنده خودم نشم؛

من به اين جمله اعتقاد دارم كه ميگه:
هر چیزی که تو را نکشد، مطمئناً قوی ترت می‌کند