سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

دلگيرم



دلگيرم از خودم... از دوستم... از همكارم...از رئيسم...
امروز هركسي از راه رسيد يه چيزي بهم گفت.
امروز دلگيرم، چون خودم رو توي همون هياهوي چند روز پيش كشيدم كنار كه متهم به حق حساب گرفتن نشم... اما امروز به جاش متهم به حب و بغض توي روابط كاريم شدم. من امروز به شعورم شك كردم. به تشخيصم و به نحوه عملكردم، به طرز فكرم، من گذاشتم يه داور بين دو تا مقوله خوب تصميم بگيره و خودمو راضي كردم كه راي داور رو هرچي كه هست بپذيرم، تو وضعيتي كه ميلم چيز ديگه اي مي گفت و عقلم هم چيز ديگه اي ميگه؛
امروز شخصي كه دفعه اولش بود منو ميديد و داشت در مورد كارم باهام حرف مي زد، به من گفت: چرا انقدر تو قوي هستي، خيلي ها خوششون نمياد كه قدرت نظر تو رو و مرتبه اي رو كه تفكرت توي كارت داره به چشم ببينن. نه اينكه نخوان... فقط خوششون نمياد، بعد وقتي پرسيدم چرا؟ و اينكه ايا بايد اين رفتارم رو تعديل كنم، گفت:‌‌شايد مي ترسن...شايد ...كامل توضيح نداد برام؛ من ‌فقط بهش گفتم من كاري براي ايندسته ادم ها نمي تونم بكنم، غير از اينكه سكوت كنم. چون رفتار من دائماً اونا رو دچار سوء تفاهم مي كنه،‌ گفتم من كه نميتونم همونطوري فكر كنم كه ديگران ازم انتظار دارن و همونطوري عمل كنم كه اونا ازم مي خوان؛ فقط نگاهم كرد و لبخند تلخي زد؛
امروز همكارم مي گفت كه نظراتت رو براي خودت نگه دار، لازم نيست به همه بگي كه چطور فكر ميكني، حتي لازم نيست راه درستي رو كه به نظرت مي رسه به ديگران بگي؛
اون يكي مي گفت اگه انقدر محكم حرفت رو نزني كمتر متهمت مي كنن كه تو راي يه گروه رو با سكوتت يا كلامت مي زني اگه حرف هم بزني بازم متهمت مي كنن چون تو هدف پيكان همه اي، از هر سطحي و از هر گروهي؛
و ...
و امروز رئيسم ازم خواست كه غير مستقيم براي انتخابات هيات مديره ازش حمايت كنم، چرا چون فكر مي كرد نسبت فاميلي من با يكي از مديرها مي تونه وسيله تبليغات براش باشه... واقعاً نقش و حضور فكري من انقدر مهمه كه خواست و عملكرد خودم اين وسط گم بشه؟
من حرف كدومشون رو باور كنم؟
نمي فهمم ... نمي تونم درست فكر كنم؛
اما حرف يكيشون دلم رو بدجوري سوزوند... در حقم بي انصافي كرد،‌من لايق اين بي انصافي نبودم؛
آيا فقط به اين دليل كه توي كار طرف كسي رو كه فكر مي كردم مي شناسمش،‌ نگرفتم و گذاشتمش با تمام برتري هاش بين بقيه هم رتبه اي هاش محك بخوره ... كه خود واقعيش ديده بشه(وهمينطور هم شد) و فقط به خاطر اينكه نظر مثبت و منفي اي روي كارش ندادم كه خود مديرها درباره اش تصميم بگيرن، لايق اين تندي و سرزنشم؟ آيا من بايد امكان مقايسه شدن رو از ديگران مي گرفتم چون فقط ته دلم مي خواستم كه با كسي كار كنم كه فكر مي كردم باهاش راحت ترم و مطمئن بودم كه از پس كارم بر مياد؟ آيا چون به خودم تذكر داده بودم كه: "هي! حواست باشه ها! تو توي اين قضيه تصميم گيرنده نيستي" لايق اين اتهام هستم كه تو كارم حب و بغض داشتم؟ آيا وقتي تمام امروز صبحم رو داشتم با سوال هاي مستقيم و شك برنينگيز ته و توي تصميمات يه جمع رو در مي آوردم كه اگه مجبور شدم تو يه مسير كاري باهاش قرار بگيرم، با اطلاعات باشم نه اينكه مثل بز اخوش دائم سرمو تكان بدم و بگم چشم، بايد به شخصيتم، به روحيه ام، ‌به اخلاقم، به فكرم و به احساسم حمله بشه؟
نه، ‌اين بي انصافيه...چرا پل هايي رو كه من توي اين مدت براشون ساختم نديدن؟ چرا وقتي از روش رد شدن يا دارن رد ميشن ، يه نگاه زير پل نمي ندازن،‌ببينن... بابا ....جاي پاي من اونجا،‌اون كنار... هست... فقط كافيه خوب ببينن...چرا وقتي من دارم فوندامت كار رو مي سازم، ‌به جاي اينكه بياد و نظارت كنن، بيل و بر مي دارن و مي افتن به جون بنا و طراح...؟ اين بي انصافيه؛
من امروز خودمو كشيدم...كشيدم كنار كه سر راه كسي نباشم، كه همكارم نرنجه،‌ كه دوستم نرنجه،‌كه رئيسم نرنجه... من امروز خودمو كشيدم، كه ديگه اصلاً نباشم... كه اصلاً ديده نشم، كه ديگه حرفم يا حتي نگاهم اثري نداشته باشه. كه نظرم نباشه، ‌كه فكرم نباشه، ‌كه "من" نباشم... من امروز خودم رو از همه چي خط زدم
اينه كه مي گم به شعور خودم شك كردم
نمي فهمم ... واقعاً نمي تونم درست فكر كنم؛ فردا بهش فكر مي كنم. فردا حتماً يه فكر بهتر به نظرم مي رسه، ‌يه راه بهتر؛ من فردا يه آدم ديگه ام، پس حتماً روشم براي حل مشكلم با روشم در امروز فرق ميكنه... فردا بهش فكر مي كنم؛