آدم هاي خيلي کمي هستند که من حضور دائمي شان را مي خواهم. انقدر کم که نمي خواهم تعدادشان را بگويم. در مورد آدم هاي ديگه از ديدنشان خوشحال ميشوم، زود بهشان عادت ميکنم و شايد با نديدنشان مدتي اين عادت اذيتم کند؛ خودم رو که نگاه مي کنم مي بينم که ارتباطم با چيزها و آدم ها قشنگ و خيلي ضعيف است. شايد براي همين باشد که با هر شرايطي مي توانم کنار بيايم. شايد براي همين باشد که تغيير محل زندگي اذيتم نمي کند. من بيشتر آدم ها را نميخواهم در عين حال اين وابسته نبودن به دنیای اطراف، اينکه هيچ لينک محکمي تو را به هيچ آدمي وصل نکند، باعث يک ترس نهفته عجيب در من مي شود پ.ن: بگذار اعتراف را تمام کنيم. من کسي که فکر مي کنم عاشقش هستم را هم براي مدت زياد دور و برم نميخواهم. فکر ميکنم حوصله ام از بودنش سرمي رود .
از وبلاگ
ايستاده در رنگين كمان
ايستاده در رنگين كمان