شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

هجرت

چند وقتي بود كه اين قطعه شعر دائم و بي دليل تو سرم تكرار ميشد. حس مي كردم خيلي به خودم و حالا و هوام نزديكه اما از اخرش خوشم نمي اومد. يعني يه جايي، يه روزي، يه وقتي نيست كه ادم از اسايش و شادي به اوج برسه؟ سبك بشه؟ پرواز كنه؟ يعني هيچي نيست كه بالاخره ادم ته دلش به خودش بگه: "اهان...همينه...همينه ...پيداش كردم"، يعني هيچي نيست كه اين همه نا رضايتي رو جمع كنه و فقط يه لحظه كوچيك احساس كنه راحت تر داره نفس مي كشه؟
از اينكه بگردم و پيله كنم كه كجا اونو خوندم يا شنيدم منصرف شدم، چون خودمو خوب مي شناسم و خدا نكنه كه اون روي من بالا بياد و به يه چيزي گير سه پيچ بدم...ولش كردم اصلاً ...اون كار خودشو مي كرد:هي تو سرم تكرار مي شد، با خودسري رژه مي رفت، گاهي سوت ميزد،گاهي بم مي شد، گاهي جيغ ميزد...و منم انگار نه انگار كه مي‌شنيدمش. بعدش... پريروز خيلي اتفاقي از لابه لاي اهنگهايي كه اغلب وقتي بي حوصله مي شم فقط روشون كليك مي كنم و نصفه مي بندمشون، كشفش كردم، اولش به روال هميشه اهنگ رو بستم...اما بعد چون به نظرم اشنا اومد دوباره روش كليك كردم و اينبار دقيق خوب گوش دادم، چند بارهم گوش دادم؛

ميگذره روزاي عمرت توي جاده هاي خلوت
تا بخواي برگردي به خونه گم مي شي تو باغ غربت
واسه ما فرقي نداره هرجا باشيم شب نشينيم
دلخوشيم به اينكه شايد سحر رو يه روز ببينيم
اخرش يه روزي هجرت در خونتو مي كوبه
تازه اون وقته مي فهمي همه آسمون غروبه

و حالا ديگه سوالم رو واضح جلوي چشم هام مي ديدم...سوال اينجا بود كه من مصداق اين شعر نيستم،‌همه چيز تو زندگيم برام مهيا است،‌خودم هم اينكار رو براي خودم كردم، پس به كسي يا به چيزي وابسته نيستم. پس... چرا انقدر اين واژه ها اينطور ملموس تو وجودم نشسته بودن و رهام نمي كردن؟
...
اين واژه ها فقط يه جرقه بودن برام...مفهوم هجرت ...اما نه به اون معنايي كه اين ها بهم نشون ميدادن...مدت هاست دارم به رفتن فكر مي كنم. شايد يكي دو سالي هست...اوايل با دوستام درباره اش صحبت مي كردم...اما بعد ديگه حتي حرفش هم نزدم...چند باري هم موقعيتش برام جور شد... يه بار يه پيشنهاد براي رفتن به جواهر ده داشتم كه خيلي عالي بود و مي دونستم كه اگه برم ديگه بر نمي گردم و... جاهاي ديگه مثل مشهد...رامسر...قشم...حتي دبي هم توي پيشنهاد ها و گزينه هاي من بودن، تنها هم نبودم...مي تونستم همراه هم داشته باشم...هم مرد و هم زن...به پاي بليط گرفتن هم رسيدم...بعد يه لحظه مكث و... برگشتم؛
راستش كيفيت اين رفتن برام مهم تره. اينكه چه جوري برم از اينكه كجا برم و چرا برم برام مهم تره. من دنبال يه دليل براي رفتنم مي گردم كه سربلند برم و اگه برگشتم سربلند برگردم؛
*امروز اين نوشته را از انتهاي كتابي خوندم
ما فقط زماني نفس مي كشيم كه از راه منظوري مشترك و بيرون از ما با برادرانمان در پيوند باشيم. و تجربه نشان داده است كه دوستي آن نيست كه در هم بنگريم بلكه آن است كه در يك راستا نگاه كنيم. ما زماني باهم رفقيم كه كمرهامان به يك طناب به هم بسته باشد و رو به يك قله صعود كنيم و يكديگر را بر آن بازيابيم. وگرنه چرا در عصر آسايش از تقسيم واپسين توشه خود در بيابان چنين به ژرفي شادكام مي شويم؟...شايد از همين جاست كه دنياي امروز رفته رفته در پيرامون ما ترك مي خورد و از هم مي پاشد. هر كس از شور آييني شعله ور است كه اين شيرينكامي نام را به او نويد ميدهد. ما همه با گفته هايي متضاد هيجان هاي واحدي را بيان ميكنيم.وجه افتراق روش هايي است كه زاده استدلال ماست و نه هدف هاي ما. هدف يكي بيش نيست...حقيقت براي انسان همان است كه او را به مقام انسانيت بالا مي برد... براي درك انسان و نيازهايش و شناختن جوهر وجودش نبايست حقيقت هاي متقن خود را در برابر هم بگذاريد. بله شما حق داريد...همه حق داريد
.هيچ توضيحي بر اين همه زيبايي برازنده نيست
زمين انسانها-نوشته انتوان دوسنت اگزوپري