پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

بعد از هیاهوی این چند روز گذشته
دیشب بالاخره خوابیدم
اما ...
حال کسی رو دارم که یه فس درست و حسابی کتک خورده و الان تنها به این دلیل روپاست که باور کنه هنوز
زنده است
هیچ چیزی مثل این قطعه شعر منو شارژ نکرد؛ چقدر بعضی واژه ها سحر آمیزند:

سلام قابیل گرامی!
نگاه کن، ببین، مثل من ببین!
مثل من باران را بخواه وگرنه از دعای ماه محروم خواهی ماند
نپرس چرا هیچ دردی، دردم نمی کند، من خود را از شدت درد به شفا رسانده ام
تا کی ِبدَوَد این نقطه و باز من در سطر دیگری به خواب دایره؟
من از خنده بی خیال خار، به دوات دریا و گهواره گل سرخ رسیده ام.
اصلاً می دانی عشق چیست؟
من هم نمی دانم!
لب خوب است، پیشانی، پهلوی ولرم گونه، گفتگو، رو، مو، هو، او...!
همین است که شبنم و شمشاد به دیدنم می ایند
من شادمانی خالص خردادم به صبح شمال
من خودم هستم، خودِ خودم هستم.
علف
علاقه به آب را از من اموخته است
پس به انها که پشت پرده پنهان شده اند بگو
من راضی به مرارت شما نیستم، زحمت نکشید ...!
سنگ به شیشه این پنجره می زنید که چه؟
سهم من از این جهان
حتی یک پنجره هم نبوده است
اشتباه نکنید، تمام جهان از من است
هنوز یک نفرشان در کوچه ایستاده است
خواهشاً(هرچند غلط است)اما خواهشاً به او بگو: سنگ که ثروت نمی شود، قابیل من!

سید علی صالحی