پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

بودن

وقتي كه آشفته‌اي، آشفته‌اي؛ هيچ آبي هم نمي تواند آتشت را خاموش كند
لحظه‌اي هستي و ساعتي نيستي. ثانيه ها برايت ساكن و ساعت ها برايت رنج آورند
اما تو هيچ دردي نداري از رنجت؛
گاهي صدايي مي ايد، گاهي تقي
و دلت هُري جلوي پايت مي افتد
و بعد دوباره سكوت
و بعد دوباره هجمه تصورات ريز و درشت
و بعد تو هستي و انگار كه نيستي؛
چشم هايت بازند و تو خوابي
نه مي شنوي و نه مي بيني
بعد يك لحظه بي امان صداي قلبت را مي شنوي كه مي ايستد
و لحظه‌اي بعد
مثل يخ، سرد و خشك و سوزنده به خودت مي چسبي
از درون؛
و بعد دوباره گر مي گيري،
مي سوزي.
در ميان اين همه نوسان و دوران
فقط مي داني كه هنوز هستي