شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۴

دلتنگم.
اما هر لحظه كه دليل دلتنگي ام را به خاطر مي آورم، زورگو و جبار به جان خودم ميفتم
كه نبايد
كه ديگر حقي نيست
كه ديگر مجالي براي خواستن نيست.
دلم تنگ مي شود و به خاطر مي آورم كه "نبايد"
دلم تنگ مي شود و چشم هايم را به سوي ديگر مي گردانم تا رد خياباني را كه با هم تا انتها رفتيم مرا از نو هوايي نكند
اما مگر مي شود؟؟؟
اين خيابان هر بار بي تاب ترم مي كند
دوست داشتن بهانه نمي خواهد
اما
براي دوست نداشتن هر چيزي كه تو را به يادش مي اندازد، بهانه مي شود.