پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۴

آدمي نبودم كه وقتي كسي ميميره گريه و زاري كنم
مرده پرست نبودم هيچوقت 
زنگ نمي زدم به كسي تسليت الكي بگم وقتي فكر مي كردم خوب اتفاقيه كه براي همه پيش مياد
فقط زمانشو نمي دونيم
پامو تو هيچ مجلس ختم و مسجدي هم نمي ذاشتم چون اونايي كه قبلاً ديده بودم بيشتر رينگ تسويه حساب و رو شدن پته خانواده ها بود

اما الان سه هفته است كه مرگ عزيزترين آدم زندگيم شده استخوان توي گلوم

مي دونم كار دنياي ما هيچوقت با حساب و كتاب هاي ما جلو نرفته و نمي ره اما ايندفعه نتونستم باهاش كنار بيام

نتونستم باور كنم 
بپذيرم آدمي كه تا چند ساعت قبلش كلي با هم حرف زديم، شوخي كرديم، يهو بخوابه و صبح بلند نشه
بعد زنگ بزنن بهم بگن تموم شد؛ مُرد، خاكشم كردن، حلالش كن

ميگن آدما موقعي كه مي ميرن، تو آخرين حرفاشون فقط صداقته كه مي بيني
من نتونستم، اينو هضم كنم كه آخرين كلمه اش يه اس ام اس و اسم من بوده
چرا من بايد بمونم و اون بره
خنده هاش
صداش
نفس كشيدنش
همه اينا تو فاصله اي كه من خوابم برد
همه تو يه لحظه رفت
من كه شبا هميشه بيدار بودم و منتظر
چطور يهو خوابم برد؟؟؟

از همه اون آدم چند تا عكس و يك عالم نوشته و يه دنيا آرزو و انتظار برام موند
يه قبر درست وسط كوير زير يه آسمون پر از ستاره نشونم دادن و گفتن اينجا خوابيده

چقد  كه التماسش نكردم كه بلند شه ، بيينه كه من اومدم پيشش
بين اون همه چشم كه واسه اولين بار يه دختر تهروني مي ديدن چقدر تنهايي امو بزرگ ديدم
باورم شد اين مردم از عشق و زندگي چيزي جز چند تا جمله عربي و چند تا امضاي رسمي توي محضر رو قبول ندارن
مي گفتن خوبه كه چيزي بين شما نبوده
آيا واقعا توي اين شش سال چيزي بين ما نبوده؟؟؟
اگر توضيح مي دادم، آيا مي فهميدن؟؟؟

هميشه تشويقم مي كرد بنويسم
همه نوشته هامو مي خوند
 اما حالا يهو خالي شدم
از اون
از خودم