جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۹۴

دلم تنگته
هرچند خطی که می‌نویسم، این جمله توشه
بی‌اختیار... یهو.

عزیز دلم این جمعه شد چهارمی...
تا حالا شده بود این‌همه از هم بی‌خبر باشیم؟؟؟

الان که داشتم نوشته‌های قدیمیتو می خوندم یه لحظه فکر کردم دلت تنگ شده و یه اس ام اس همینطوری برام فرستادی
برام نوشته بودی:
"عجیبه ؛ اینکه نمی تونم بی یاد تو سر کنم، از فکرم بیرون نمی ری"

می دونی بهت حسودیم میشه. روز آخری که اومدم پیشت، یه نگاه به آسمون بالای سرت کردم. بعد به خودم گفتم، منم اینجا رو به این آسمون صاف و فوق العاده دراز کشیده بودم، دیگه چی از این دنیا می خواستم. بهت حسودیم میشه. به چیت نمی دونم. اما مطمئنم خدا خیلی دوستت داشته.
کسی رو ندیدم که ازت بد بگه...
هیچکس نگفت، چشات دنبال زن و دختر مردم بوده...
کسی نگفت مال کسی رو خوردی یا حق کسی رو پایمال کردی.

اما برای همه سوال بود، این دختر تهرونی کیه اومده... این پسر که سرشو بلند نمی کرد، تو چشم کسی نگاه کنه، چی شده کسی مثل منو دوست داشته و این همه مدت تنها وسط کویر دوام آورده و دم نزده.

نمی دونم من تا کی به این منوال دوام میارم.
منی که همیشه از امید و آرزو برات می گفتم، حالا یه گوشه نشستم -بغ کرده - به نامه نوشتن.
این روزا تمام ذهنمو پر کردی. حتی بیشتراز گذشته. الان دیگه فکر نمی کنم، اگه فلان چیزو برات بنویسم یا فلان حرفو بهت بگم یا فلان طرح رو برای کارمون بهت پیشنهاد بدم، ممکنه چی بهم بگی.
الان فقط سعی می کنم بنویسم. واژه ها خودشون میان. بعد که نگاه می کنم می بینم، هر چی نوشتم، با توئه، از توئه، برای توئه.

یادته، اون موقع ها هر وقت می خواستیم، حرفی بهم بگیم، برای هم می نوشتیم؟؟؟
وقت و بی وقت
شب و نصفه شب
کاش می شد یه جوری این سکوت رو شکست.

منم... منم... نمی تونم بی یاد تو سر کنم، از فکرم بیرون نمی ری