دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۹۴

چه ساده 
با یک اتفاق 
بهانه شعرخواندن و نوشتم شده ای
چه همه ساده و چه همه تلخ
و چه غمگین است که نمی دانم 
مرا همچنان وقت سحر می خوانی یا نه
و چه غمگین است که دیگر صدایت بهانه ی آرامشم نخواهد شد به این جبر
...
هرگز نمی خواهم باورکنم 
از تمام تو برایم
تنهاعکسی در یک قاب چوبی و بی نهایت واژه ی گاه و بی گاه و یک دنیا حسرت و یک دل تنگ مانده
...
نگاهت که می کنم 
دلم فرو می ریزد
کاش می شد کاری کرد
کاش می شد راهی ساخت
...
یادت هست همیشه می گفتم: حال خوش را باید ساخت؟
و چه حال خوشی برایم ساختی وقت سحر
...
بی رحم نباش با دلم 
مرا مهمان خوابت کن
همین
همین