من یك جهان سومی هستم
بعضی سوختن ها جوری هستند كه تو امروز میسوزی، اما فردا دردش را حس میكنی، داستان كیفیت زندگی و رشد آدمها در جاهایی كه جهان سوم نامیده میشوند، مثل همین جور سوزش هاست. از هر دوره كه میگذری، میسوزی و در دوره ی بعد دردش را میفهمی!
شادی ها و دغدغه های كودكی ما :
در همان گوشه دنیا كه جهان سوم نامیده میشود، شادی های كودكی ما درجه سه است، ولی دغدغه های ما جدی و درجه یك، شادی كودكیمان این است كه كلكسیون پوست آدامس جمع كنیم، یا بگردیم و چرخ دوچرخه ای پیدا كنیم و با چوبی آن را برانیم، توپ پلاستیكی دو پوسته ای داشته باشیم و با آجر دروازه درست كنیم و در كوچه های خاكی فوتبال بازی كنیم، اما دغدغه هایمان ترسناكتر بود، اینكه نكند موشكی یا بمبی، فردا صبح را از تقویم زندگیات خط بزند و تو را از آینده ناكامت كند!
از دیفتری میترسیدیم، از وبا، از جنون گاوی، مدرسه، دغدغه ما بود، خودكار بین انگشتان دستمان كه تلافی حرفهای دیروز صاحبخانه به معلممان بود، تكلیفهای حجیم عید، یا كتابهایی كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انار میداد!
شادی ها و دغدغه های نوجوانی ما :
دوره ای كه ذاتا بحرانی بود و بحران جهان سوم بودن هم به آن اضافه شده، در این دوره شادی هایمان جنس ممنوعی دارند، اینكه موقتی عاشق شوی، دوست داشتن را امتحان كنی، اما همه این شادی ها را در ذهنمان برگذار میكردیم، در خیالمان عاشق میشویم، همخوابه میشویم، میبوسیم، كلا زندگی یك نفره ای داریم با فكری دو نفره، این میشد كه یاد بگیریم جهان سومی شادی كنیم، به جای اینكه دست در دست دخترك بگذاریم، با نگاهی مسموم تشویش را در او زنده می كردیم، برای آنكه با او قدم نزنیم بدنبالش راه می افتادیم، یا به جای اینكه نگوییم دوستت دارم می گفتیم امروز خانه خالی دارم!
در عوض دغدغه هایمان بازهم جدی هستند، اینكه از امروز كه 15 سال داری، باید مثل یك مرتاض روی كتابهای میخی مدرسهات دراز بكشی و تا بیست و چهار سالگی همانجا بمانی، بترسی از این كه قرار است چند صفحه پر از سوالات چهار گزینه ای، آینده ی تو، شغل تو، همسر تو و لقب تو را تعیین كند، تو فقط سه ساعت برای همه اینها فرصت داری و بس!
شادی ها و دغدغه های جوانی ما :
شادی ها كمرنگ تر میشود و دغدغه ها پررنگ تر، شاید هم این باشد كه شادیهایت هم، شكل دغدغه به خودشان میگیرند، مثلا شادی تو این است كه روزی خانه و ماشین میخری، اما رسیدن به این شادی ها برایت دغدغه میشود، رسیدن به آنها برای تو هدف میشود، هدفی كه حتما باید جهان سومی باشی كه آنرا داشته باشی، و هیج جای دیگر برای كسی هدف نیستند.
معيارهای آدم خوب بودن جهان سومی هم دغدغه تو میشود، اینكه سر پا مثانه را خالی كنی یا نشسته، اینكه موهای كجای بدنت را میتراشی و كجا را نمیتراشی، و میترسی از اینكه نكند كسی قبل از خدا، تو را در این دنیا محاكمه كند.
بعضی از شادی هایت غیر انسانی میشود، با پول شهوتت را میخری، با گردی سفید مست میشوی ولی نه با شراب، با دود دغدغه هایت را كمرنگ تر میكنی و هستی ات را غبار آلود می سازی.
اگر جهان سومی باشی، استاندارد و مقیاس های تمام اجزای زندگی تو، جهان سومی میشود، اینكه در سال چند بار لبخند میزنی، در روز چند بار گریه میكنی، راهی كه تو را به بهشت و جهنم میرساند، و حتی جنس خدای تو هم جهان سومیست.
در این دنیای عجیب، دیدن دست برهنه یك زن هم میتواند براحتی تو را خطاكار كند و قلبت را به تپش وادارد، در این دنیا سلام به غریبه و بی دلیل، نشانه دیوانگیست، لبخند بی جای زن هم دلیل فاحشگی اوست!
در این جهان سوم، كسی را نداری كه به تو بگوید چقدر مسواك و خمیردندان، واكسن، بوسیدن، خندیدن، رقصیدن خوب هستند، اینكه آینده خوب را خودت باید رقم بزنی و كسی قرار نیست برای این كار به تو كمك بكند، و اینكه همیشه جهان اول، طاعون جهان سوم نیست.
گاهی فكر میكنی كه به سرزمین جهان اولی ها مهاجرت كنی تا از جهان سومی بودن رها شوی، اما میفهمی كه با مهاجرتت شادیها، دغدغه ها، جهان بینی، خدا و معیارهایت هم با تو سفر میكنند، گاهی میمانی كه این جهان سوم است كه كیفیت تو را تعیین میكند یا اینكه تو با افكارت جهان سوم را درست میكنی؟
پ ن: از يكي از رايانامه(نامل/پست الكترونيك/ ايميل)هايم
نويسنده فراموش كرده بنويسه كه ما اينجا تو جهان سوم براي هر كلمه فرنگي و غير فرنگي حداقل چند تا معادل داريم و به فراخور تجربه و نياز هر جور حال بكنيم افكار مشعشعانهمون رو ميريزيم رو داريه(همون دايره)...
نويسنده فراموش كرده بنويسه كه ما اينجا تو جهان سوم براي هر كلمه فرنگي و غير فرنگي حداقل چند تا معادل داريم و به فراخور تجربه و نياز هر جور حال بكنيم افكار مشعشعانهمون رو ميريزيم رو داريه(همون دايره)...