شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

بلد باش که وقتی باید بروی ، بروی

دوستي اينو برام كامنت گذاشته بود. بي مقدمه و بي پس و پيش. يك هفته اي هست كه دارم فكر مي كنم، چي مي تونه پشت اين چند كلمه باشه كه انقدر ذهن منو درگير كرده، اونم تو اين شلوغي كه سگ صاحابشو نمي شناسه... اصلا چرا من انقدر با اين واژه‌ها همذات پنداري مي كنم؟ قراره مگه من جايي برم؟ يا بايد مي رفتم و نرفتم؟
يه موقعي بود كه مي خواستم. خيلي هم جدي شده بود... اما همونقدر جدي شده كه الان خم مي‌شم زير تخت خوابم و چمدانم را اون زير مي بينم كه اون موقع لباس زمستاني‌هامو خيلي با دقت توش چيده بودم و الان با خنك شدن هوا كم‌كم بايد يكي‌يكي درشون بيارم.

بگذريم؛

داشتم مي گفتم...رفتن دليل مي خواد، همونطور كه موندن دليل مي خواد. گاهي هم آدم اصلا احتياج به دليل نداره؛ چه براي رفتن و چه براي موندن... فقط كافيه چشم هاشو ببنده و راه بيفته يا حتي نيفته. اول و اخرش به يه جايي مي رسه يا در يه جايي مي مونه ديگه، نه؟

يك مكتب پدر-مادر دار فلسفي وجود داره كه اگرچه اين روزها بين هارت و پورت‌هاي كانت و دكارت و سارتر يه كم كمرنگ شده، اما همچنان جزء مكاتب اصلي تفكر جامعه ما(در حد خودش) محسوب ميشه. دیدگاهی هست با عنوان «حالا بذار ببینیم چی مي‌شه». جديدا به خودم اومدم، مي‌بينم هركي كه دور و برم مي پلكه، يه جورايي شاگرد با اصالت و بي واسطه اين مكتبه. فرقي هم نمي كنه كه كي باشه، كجا باشه و چه كاره باشه و نسبتش با من چي باشه. خدا نگذره از باعث و باني اش...اما كاري كرده كه اين قوم واسه خودشون حالي مي كنن با اين طرز تفكر. اصولاً انگار تو هر كاري بايد بذاري ببيني اخرش چي ميشه و اگر بخواي خودت اخر يه چيزي رو تعيين كني، به قول امروزي ها خودتو اُس...(همون مچل قديمي ها) كرده اي.

قضيه خيلي جديه‌ها! طرف صبح مي خواد (گلاب به روتون)... آره، ميگه حالا بذار ببينم چي ميشه، خدا بزرگه... همه منتظرن يكي بياد و كارشونو انجام بده و خدا رو شكر چيزي هم كه تو اين مملكت زياده خره و همه هم دل گنده و ريلكس...

خدايي‌اش هيچكس ديگه به خودش زحمت فكر كردن نمي‌ده، به كل روزشون كه نگاه مي كني، به زحمت يك ساعت مفيد توش پيدا مي‌كني. تا اعتراض هم كه مي كني، اول مي گن سخت ميگيري، بعد هم كه سر حرف ميشه، همه مي‌خوان از اين مملكت برن، و اينجا هيچي براشون نداره و از اين حرف ها و بين خودشون هم تو رو يه وصله ناجور مي دونن...
چه عذابي ان اين جور ادما!...از حرف تا عملشون يه صد سالي طول مي‌كشه و سر كه مي گردوني، مي بيني بيخ گوشت چه روضه‌هايي است كه از تخصص بالفعل و پتانسيل بالا و حروم شدن تو اين شرايط خونده نمي‌شه... و باز فردا قصه از اول تكرار مي‌شود. كلي بگم...اين روزا اگه كسي هم اهل پيچ و پيچ گوشتي نبوده، خواه ناخواه شده...

دوستم راست ميگه، رفتن بلد بودن مي خواد. در غير اينصورت فقط وقتيه كه تو از خودت و ديگران تلف مي كني.