سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

وقتی می‌توانی ببینی، نگاه کن
وقتی می‌توانی نگاه کنی، رعایت کن.
ژوزه ساراماکو- کوری
...
شده بعضي وقت ها مي‌دوني ومطمئني تو ذهنت هيچي غير اون‌چيزي كه مي گذره، طبيعي تر و سالم تر نيست، بعد يه دفعه يكي پيدا مي‌شه تو رو جوري توصيف مي‌كنه كه يهو همه جا سفيد مي‌شه؟ يا نه سياه مي‌شه. و ديگه چشم هات اون چيزي رو كه هست نمي بينه و اونچيزي رو كه داري ميگي و مدام داري با خودت تكرار مي‌كني و بهش عمل مي‌كني، اصلاً نمي شنوه؟ شده تا حالا؟
بعد تو يه دفعه به خودت شك مي كني، هان؟ نه به خودت ها، به همه... به همه چي شك مي كني و انقدر دوز اين شك بالاست كه رسماً اوردوز مي‌كني و... .
چي شد اينو نوشتم اصلاً؟
به يكسال گذشته ام كه نگاه مي كنم و اين روابط تار عنكبوتي دور و برم رو كه مي‌بينم، خودم وحشت مي كنم از اينكه "چه همه" مي‌فهمم كه داره چه اتفاقي مي افته. بعضي وقت‌ها ارزو مي كنم كه اي كاش هيچي نمي فهميدم، اي كاش هيچي نمي ديدم يا اي كاش گوشم مثل گوش خيلي‌ها يك بعدي بود و فكر هموني رو مي‌شنيد كه شنيده. راستش خسته شدم بس كه تحليل هاي من از اين جور چيزها درست در مياد و اوني نيست كه بايد باشه. بله من چنين توانايي‌اي رو دارم...خوب كه چي؟ اما هيچوقت خوشحال نبودم كه مي تونم خوب بازي كنم يا حداقل اگه بازي نمي كنم اما مي تونم خوب استراتژي اطراف رو تشخيص بدم. حالا كه سكوت مي كنم، دليل اين نيست كه دائم جواب پس بدم. هان؟ از حرف زدن بيزارم. از بي‌خودي بي‌هدف و حرف زدن بيزارم. از اينكه حرف من بشه سند و مدرك و برگ برنده يه مشت...بيزارم.
...
... و من ديروز صبح دوباره ميون اين هلهله و شولوغي ذهني همون خواب هميشگي رو مي‌بينم، اما ايندفعه خيلي رنگي و واضح تر از هميشه؛
... توي همون جاده هميشگي هستم كه زمينش پر از برگ رنگي هست و بوي هيمه سوخته و برگ هاي نمناك و خاك تازه بارون خورده با هم مخلوط شده. من اين جاده رو خوب مي شناسم. بارها توي اون قدم زدم و خوب بالا و پايينش كردم. نمي دونم الان هم هست يا نه، اما اون موقع ها... شايد هفت تا ده سال پيش يه راه ميانبر بود بين عباس اباد و متل قو-شهسوار. جاده من در واقع راهي هست از حاشيه يه كوه و ديواره كوه تاجايي فقط انبوهي از ابر و مه را در اسمان ديده مي‌شه و درست به لبه جاده عموده. و حاشيه كنار ديواره از درختچه هاي سبز و بوته هاي رنگي پوشيده شده.
خلاصه اينكه من توي همون جاده هميشگي بودم...
يه لباس ساده تنمه. شايد يه مانتوي آبي رنگ نازك با شلوار جين و كفش كتاني كه يه كم هم گلي شده. حس مي‌كنم كسي پشت سرم حركت مي كنه، گاهي كه به عقب بر‌مي گردم فقط يه سايه رو مي‌بينم كه يا به درختچه‌اي تكيه داده يا خودشو پشت بوته اي مخفي كرده. يه كم جلوتر، كمي نزديك به انتهاي جاده يه زمين سكو مانند وجود داره كه درست روي اون يه كلبه چوبي ساخته شده. يه كلبه چوبي خالي، با دو اتاق كه با يه نيم طبقه از نشمين جداشده و فقط يه مبل بزرگ چرمي وسط نشيمن، درست وسط نشيمن قرار داره. هيچكس توي اين كلبه زندگي نمي كنه و از بيرون كاملا خزه بسته است.
به كلبه كه مي رسم، فقط يه نگاهي بهش ميندازم، به سقفش، ديوارهاش و پنجره هاي شيشه‌ايش... با اينكه بيرون از خونه هستم اما با همون نگاه كاملاً داخل خونه رو مي‌بينم...يه دوري توش مي‌زنم... اما وارد نمي شم. اروم و با احتياط از كنار كلبه عبور مي كنم.
يه كم جلوتر جايي كه انگار كه مقدار زيادي برگ و نخاله ساخت و ساز و بقاي هيمه هاي سوخته شده روي هم ريخته شده باشند، نظرم رو به خودش جلب مي كنه. حالا ديگه ديواره كوه تموم شده و طرفي كه قبلا كوه بوده از بوته هاي كوتاه شبيه شمشاد پوشيده شده. سمت چپ جاده هنوز كمي ادامه داره و به يه محوطه باز شبيه مرتع وصل ميشه. اين جايي كه گفتم، جايي بين اون بوته ها و اون محوطه باز جاده با چند تا تنه افتاده قطع شده. و درست كنار اون قطع شدگي، اون انبوه برگ و آت و آشغال ريخته شدن.
به اون جا كه نزديك مي شم، كمي از جاده خارج مي شم و از يه راه باريك كه كمي مرطوب و گله، ميرم اون طرف تنه هاي افتاده روي زمين. همينطور كه دارم به اون حجم انباشته نگاه مي كنم، لابلاي اونا تكه هايي از بدن يك يا چند تا آدم رو مي بينم كه مثله شدن... سر...دست...پا... اين تكه‌ها به طور عجيبي روي هم ريخته شدن. مثل...مثل ... آشغال. تكه‌هاي بريده و قطع شده اي كه ديگه خوني نيستن. سفيد شدن يه چيزي شبيه استخوان كه فقط يه لايه پوست مانند روشون كشيده شده باشن.اما حجم‌هاي جمجمه‌اي درست در جايي كه بايد چشمهاشون باشه و من مي تونم اونا رو تشخيص بدم، به من خيره شدن، درست مثل اينكه زنده هستند...نگاه عجيبي دارن...خيره...انگار كه مي‌خوان يا منتظرن كه چيزي بگم، يا باهاشون صحبت كنم...
كمي از اونجا فاصله مي گيرم. هيچ حسي ندارم، نترسيدم، وحشت نكردم، فقط دارم نگاهشون مي كنم؛ به عقب بر مي‌گردم. اون سايه هنوز با احتياط از پشت سرم مياد. مي ايستم و مستقيم بهش نگاه مي كنم. ديگه خودش رو از من پنهان نمي كنه. فقط به تنه درختي تكيه داده و به من خيره شده.
بعد من از خواب بيدار مي شم.
اين چه خوابيه كه داره با اين كيفيت و با اين سطح از جزئيات بارها برام تكرار مي‌شه؟ اونم درست تو مواقعي كه تصميم مي‌گيرم كه ديگه هيچي نبينم، نشنوم و نگم؟