دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

بی خوابی یا وقتی که فحش های بشریت ته می کشن

دیشب یه چیزی توی دلم بود که...
بهتره اینطوری بنویسم... دیشب یه چیزی تو دلم به طرز ناجوانمردانه ای وول میخورد. خوب میشناسمش...غریبه نیست...وقتی سرم گرم کاره یا دارم تمام انرژیم رو تو کار می ذارم، خبری ازش نیست اما یه وقتایی مثل دیشب که بدجوری گورمو گم می کنم،این "چیز" تمام مدت توی دلم وول می خورد و جولانی می داد برای خودش که نگو، بدجوری کفری ام کرده بود... هر چند لحظه یه بار درست مثل بچه شیطونی که بهش خیره نگاه بکنم، که ببینم کی از رو میره و اروم می گیره، وقتی بهش فکر می کردم، یه کم صبر می کرد و بعد دوباره چنان با قدرت به هاری می افتاد که تنها کاری که باید می کردم، بی خیال شدنش بود. من این حس رو خوب می شناسم، قدیما شبای امتحان به سراغم می اومد... اما حالا دلیلی برای پیدا شدن سرو کله اش وجود نداره.
دیشب هر جونوری ای که می تونستم کردم ... یعنی هر کاری که می تونستم ... هر چی که به عقلم رسید، کردم که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم: چند ده باری از پله ها بالا و پایین رفتم... یه کم طناب زدم... یادم افتاد که یه موقعی اون قدیم ندیم ها بارفیکس هم می رفتم، اما دیشب فقط تونستم ازش اویزون بشم، یه کم شنا رفتم، یه کم رو زمین غلت زدم... یه چند دوری کانال های تلویزیون رو بالا و پایین کردم... یه نیمساعتی زیر اب جوش دوش گرفتم، ماست و دوغ و خلاصه هرچی که می شد درقالب یه معجون فیل افکن عمل کنه، بلعیدم، اما نشد که نشد.
بعله... دیشب یه دردی به جونم افتاده بود که به هیچوجه خوابم نمی برد. آخر سر برای اینکه صدای همسایه ها در نیاد و فردا صبح تو راهرو جلومو نگیرن که : "هوی! هیچ معلوم بود دیشب چه مرگی گرفته بودی که ما رو هم گور به گور کردی" نتیجه این شد که چند کیلومتری رو هم تو اتاق از لب پنجره تا لبه تخت تو حالت رفت و برگشت رژه رفتم، انقدر که شاید خسته بشم و بتونم یه کم بخوابم. اما از اون شب هایی بود که دعام رو بدجوری گم کرده بودم.
چشم هام پر خواب بودند ها! اما تا سر جام دراز می شدم، تازه دنیام پر می شد از همهمه و پچ پچ صداهای آدم هایی که قبلا یه جاهایی از زندگیم بودن و حالا دیگه نیستن و حتی تمام کسایی که در طول روز ساعت ها باهاشون سر و کله میزنم. صداهاشونم واضح و کامل هم می شنیدم، طوری که انگار اصلا داشتن کنارم یا رو به روم صحبت می کردن.
از طرفی این روزها یا خواب مرده ها رو دیدم یا اونا به زور خودشونو چپوندن تو خوابم. یا خواب دیدم که کسایی که دوستشون دارم دارن تو خواب هام می میرن. اما دیشب دیگه اوج جولان دادنشون بود، زنده و مرده با هم. صداها با هم بلند بلند هم حرف می زدن، می خندیدن، گاهی فریاد می کشیدن، گاهی بدمستی می کردن و عربده شون بلند می شد... خلاصه که نمی ذاشتن کپه مرگم رو بذارم. راستش اخرش بی حال روی لبه تخت نشستم و پیش خودم گفتم:" این چند ساعت هم یه جوری میگذره و بلند میشم میرم سرکار. حداقل فردا شب با وجود چند شب بی خوابی حتماً بیهوش خواهم شد". همینطوری که داشتم به خودم وعده خواب یک نفس فردا شب رو میدادم و از این بشین-پاشو و بعدش هم از این پیاده روی شبانه لذت می بردم، چشمم افتاد به چند جلد کتاب نخوانده ای که مدتی بود خریده بودمشون و داشتن روی میزم خاک می خوردن. دستمو بردم جلو درست عین زبل خان که دستشو می کرد تو قفس شیره، دستمو اوردم بیرون با یکی از همونا که شاید یکماهی همونجا روی میزم مونده بودن. بعد همونطوری که ایستاده بودم لاشو باز کردم و در حالی که عینکم رو جابجا می کردم که بتونم بخونم...چشمم به این جملات افتاد:
**"فحش یکی از اصول ایجاد تعادل در آدمیزاد است. اگر فحش وجود نداشته باشد، آدمی دق می‌کند. از تعداد و نوع فحش هر زبانی می‌شود از اوضاع مردمی که در یک ناحیه زندگی می‌کنند، سر در آورد و رابطه بین‌شان را کشف کرد. زبان فارسی اگر هیچ نداشته باشد فحش آبدار زیاد دارد. ما که سر این ثروت عظیم نشسته‌ایم چرا ولخرجی نکنیم؟! "
نمی تونم بگم چه حسی داشتم وقتی این جملات رو خوندم... فقط بگم که کلی حال کردم. و حال مبسوط تری مینمودم اگر که خوابم نمی آمد و با هوشیاری تمام چند تا فحش آبدار حواله یکی دونفری می کردم که اساسا دق و دلی یکی دو ماه اخیرم دربیاد.
ادم های این روزهایم بی کنترل من دارن تو زمان بی نهایت من واسه خودشون جلو و عقب میرن و واسه خودشون زبون می ریزن و زبون می گیرن و من درست تو همین روزها ترجیح می دم، که سکوت کنم، حتی به قیمتی که فکر کنن بلد نیستم حرف بزنم.
اخرین باری که تو این مدت بدجوری از کوره در رفتم و یه متلک جانانه حواله یکی از اقایان دسته "مدیرجات" کردم( که فکر میکنن خدا تنها چیزی که افریده همین افتابه طلاست و اونا تنها نگهبان حاضر به یراق این آفتابه قیمتی هستند) همین چند روز پیش توی یکی از جلسات هیات مدیره بود. سر یه موضوعی داشتیم بحث می کردیم که دیدم داره خیلی افاضات تحویل منو بقیه میده و به این بهانه داره یه پالون نو تن من میکنه که خیلی ساده بهش گفتم: "ببخشید من به دلیل شرایط تحصیلی ام وقتشو ندارم که پیگیری این کار رو بکنم. ترجیح میدم وقتم بذارم سر کار خودم(منظورم رشته تخصصی خودم زبان بود که اونم میدونست من چی کاره ام)" که یه دفعه برگشت جلوی بقیه به تمسخر بهم گفت: " چه خبره انگلیسی...آلمانی؟؟؟" فقط نگاش کردم و ادامه دادم: " دیدم تو این مملکت کسی فارسی نمی فهمه، پیش خودم گفتم شاید آلمانی یا انگلیسی باهاشون حرف بزنم، بفهمن دارم چی می گم". این یارو یکی از همونایی هست که بدم نمی اد یه چند تا فحش اساسی حواله اش کنم.
خلاصه این از اوضاع ما... چاره چیه؟ هان؟ تا وقتی تو این مملکت اساس همه چی رو "دودره بازی" استواره، نصیب ما هم از این زندگی غرولند و بی خوابی و در بهترین حالتش فحش های شبانه است تازه اگه خوش شانس باشیم و روح صادق هدایتی پیدا بشه و به دادمون برسه و بهمون الهام کنه که " طفلک من می تونی یه وقت هایی فحش هم بدی ها!".

**صادق هدایت - آشنائی با صادق هدایت-نشرمرکز - فرزانه -1372