دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتواند به موقع دست نگه‌دارد.

اين هفته كلي اتفاق ريز و درشت افتاد كه من فقط شاهدشون بودم، يعني خودم خواستم كه اينطوري باشم. راستش تصميم گرفتم كه تو تصميم هايي كه ديگران مي گيرند، نظر اصلاحي نداشته باشم، بذارم خودشون تجربه كنن؛ انگار توي فضاي فعلي جامعه ادم ها اهل پريدن از روي تجربه هاي مشابه نيستند و بايد خودشون -بد يا خوب- تجربه كنن.
قبلاًها حتي اگر خودم هم نمي‌خواستم، يه جوري بالاخره پام به موضوع باز مي‌شد، يا مي شنيدم، يا تو جمعي بودم كه ازم نظر مي‌خواستن، يا تجربه‌اي داشتم كه... به هر حال چون از اين اخلاقم به خصوص توي اين يكسال اخير بسيار كلافه بودم، پس به توصيه بعضي از دوستانم چهارچوب عملكردم رو اينطوري مشخص كردم كه يه جايي جلوي فوران اين خصوصيت...توانايي و از نظر خودم معضل ذاتي رو بگيرم و خودمو نجات بدم. و اتفاق هاي اين چند وقت و به خصوص اين هفته برام بهترين موقعيت رو براي اجراي تصميمم ايجاد كرد.
ايني كه دارم مي‌گم فقط يه حس درونيه... گاهي -يعني اغلب- وقتي كه خواسته يا ناخواسته خيلي خيلي درگير مسائل و پيچدگي هاي اونا مي‌شم، پيش مي‌اد كه بر خلاف خواست خودم يا بهتر بگم بر خلاف نياز و ذات خودم، دلم بخواد كه يه ادم معمولي با يه درك معمولي باشم. توي ذهنم آرامش رو در داشتن يه درك معمولي با يه احساس معمولي و نرمال و بدون توانايي تحليل داده‌ها ترسيم مي‌كنم. همين وقت‌ها به شدت از اينكه همه مسائل برام شبيه يه سري سرنخ توي يه داستان پليسي مي‌شن، خسته و سرگردون دنبال يه مسير انحرافي مي‌گردم. و اين كناره‌گيري هاي پي درپي من نتيجه همين نياز دروني‌ام به آرامشه. حالا اين ارامش رو ميشه براي هر چيزي و توي هر موقعيتي و براي هر طيف خاصي كه مربوط به من ميشه، ‌يا توش حضور دارم، تعريف كرد. اغلب كساني كه به صورت طولي باهام در ارتباط هستند، اين درگيري‌هاي ذهني رو نمي بينن ولي مشكل از جايي پيدا مي‌شه كه با افراد و موقعيت‌ها به صورت عرضي مواجه مي‌شم. اين آدم ها در هر دو حالت بهم اعتراض مي كنن، چه مواقعي كه خودم هستم و جلوي فكر كردنمو نمي گيرم چه وقتي كه مثل حالا خودمو از همه چي جدا مي‌كنم.

توي اين هفته بعد از يه دوره طولاني خودمو زدم به نشنيدن، حتي حرف نزدن، حتي نظرندادن، حتي درگير‌نشدن و حتي فكر نكردن(البته اين اخريش رو مطمئن نيستم).اينطوري كه طرف داره باهام حرف مي‌زنه، فقط نگاهش مي كنم، اما ‌رسماً نمي‌شنوم كه چي داره بهم مي‌گه. سعي كردم تمام حواسم رو بذارم رو موضوع كاري و تخصصي خودم يعني زبان و زبان شناسي... خيلي كتاب خوندم...خيلي متن هاي دوخطي-سه خطي كه برام مي‌فرستادن يا خودم تو وبلاگ‌ها به صورت گذري ديدمشون رو خوندم و جمع‌بنديشون كردم...شايد 65%وقت رو فقط خوندم و نوشتم...20% رو هم گذاشتم براي بحث آموزش زبان كه بسيار لذت بخشه برام و حاضر نيستم به هيچوجه از دستش بدم. مي‌موند 15% كه خوب... يه جورايي مصداق نيش عقرب نه از ره كين است، اقتضاي طبيعتش اينست مي‌شدم و از دستم در مي‌رفت و نتيجه‌اش شنيدن و حرف زدن و نظر دادن در مورد مسائل روز مي‌شد كه عمدتاً هم كاري بود... اما ... اما نه به شدت گذشته كه فقط در حد اشاره بود.

بر عكس خيلي ها كه يه مسيري رو تو زندگيشون اشتباه مي‌ان يا ازش منحرف مي‌شن، ولي اونو به هر طريقي ادامه ميدن، كسي هستم كه هيچوقت از اون چيزي كه ايده‌الم هست دست بر نمي‌دارم. حتي اگه تو يه مرحله‌اي قيدش رو بزنم و متوقفش كنم يا اصلا وارد يه مسير ديگه‌اي بشم. يعني ذاتم اينطوره. اگه به هر طريقي نشه، نتونم يا نرسم، انقدر زمان صرفش مي كنم كه حقايق رو در جهت ذهنياتم تغيير بدم. من نتيجه اين طرز تفكر رو دارم به خصوص توي اين يكماهه به چشمم مي‌بينم و انقدر محسوسه كه خودم از ديد يه ناظر خارجي متعجب مي‌شم... و مثل يه بچه كوچولو كه اسباب بازي جديدي در اختيارش قرار دادن و داره با تمام توان زير و روش رو كشف مي كنه، هيجان ‌زده‌ام. و ... و به خاطرش بسيار خوشحال و شادم. حالا دارم تجربه‌اي رو به دست مي‌ارم كه خيلي براش وقت صرف كردم. حالا مي‌خوام كه ديگه براي خودم باشم... مي خوام‌ خودمو حس كنم. دوست دارم توانايي تحليل داده‌هام رو در جهت ذهنيات خودم به كار بگيرم. كاري ندارم كه ديگران چه كار مي كنن يا چه كار مي‌خوان بكنن...يا نه... اونا رو فقط در محدوده همون 15% نگه مي‌دارم نه بيشتر. درسته، شايد كمي خودخواهانه به نظر بياد. اما به اين نتيجه رسيدم كه آدم اگه خودشو دوست نداشته باشه، نمي تونه از ديگران انتظار داشته باشه كه دوستش داشته باشن. و اگر خودش از خودش احساس رضايت نداشته باشه، داشتن چنين انتظاري از ديگران زياد عاقلانه نيست.

از دوست داشتن گفتم... يه چيز جالب يادم اومد...ديروزيه نفر ديگه هم بهم حرفي رو زد كه اين اواخر شخص ديگه‌اي هم عينش رو بهم گفته بود، "با تقريب 90% با همين واژه‌ها". و من باز هم تعجب كردم...انقدر كه كمي از ته دل به حرفش خنديدم. و خنده من باعث شد كه اين آدم تحليش رو از من با واژه‌هايي واضح تر و روتر بهم بگه. گفت: "تو كسي نيستي كه به راحتي براي كسي وقت بذاري، اونم وسط كارهاي روزانه‌ات كه از اول صبح براي خودت تعريف كردي... ولي وقتي من ازت مي‌خوام اينكار رو برام مي‌كني، در صورتي كه مي‌دونم وقتي مي‌گي گرفتاري و زمان نداري، واقعاً گرفتاري و زمان نداري؛ حالا همين آدم گرفتار و بي زمان مياد و براي من سه ساعت وقت مي‌ذاره كه يه بحث تحليلي و نظري رو باهم پيش ببريم و كاربردي‌اش كنيم" انقدر... انقدر تعجب كردم كه ناخودآگاه - كاملاً ناخودآگاه و خيلي كودكانه و ساده- ازش پرسيدم كه چرا چنين تحليلي از من داري مي‌گي؟" و اونم خيلي ... هيچ توصيفي ندارم او اون چيزي كه بهم گفت، ظاهراً تو موقعيت ديگه و با آدم ديگه بايد بهم برمي‌خورد، عصباني مي‌شدم، چه مي‌دونم مي زدم تو دهنش كه حتي خودش هم اينو بهم گفت، اما هيچكدوم از اين كارها رو نكردم.
اون در جواب سوالم اينطور گفت: "چون دوسِت دارم. من هيچوقت ايني رو كه دارم الان بهت مي‌گم به اينايي كه اينجا هستن نمي گم. اما تو به شدت جاه طلبي. و به شدت هم سعي مي‌كني،‌ جاه طلبي‌ات رو پنهان كني؛ تو كسي هستي كه اگر چيزي رو بخواي، "بايد" - بايد بشه. تو كسي هستي كه براي رسيدن به خواسته‌هات فرمول هاي يه مساله رو بازسازي مي‌كني يا حتي بر اساس نياز خودت دوباره مي‌سازي... تا اون مساله رو درك نكني، نمي‌پذيريش...تا نخوايش از خودت نمي‌كُنيش... مال خودت نمي كُنيش...براي رد و پذيرشش دليل داري و من اين توانايي رو توي تو خيلي مي پسندم. مدير نيستي. اما توانايي تحليل داده‌ها رو داري و آدم هايي كه چنين خصوصيتي رو دارن، تو زندگيشون بسيار موفقن، و من به خاطر اين خصوصيات دوسِت دارم"

نمي دونم چقدر از اين تعاريف درسته...اما شنيدن چنين جملاتي در مورد خودم اونم از يه چنين آدمي با مشخصاتي كه من ازش تو ذهنم دارم و با نوع ارتباطي كه من باهاش دارم، يه كم...يه كم...نمي‌دونم يه‌جوريه ديگه...
يه جوري بودنش اونجايي بيشتر معلوم مي‌شه كه من ازش مي پرسم: "چرا اينو بهم گفتي، يا چرا ديگران اينو بهم مي‌گن؟". و اون جواب مي‌ده: "همه‌اش يه حسه، فقط يه حس".

بله، قبول دارم حتا در مورد بهترين چيزها بايد آدم بتونه به موقع دست نگه‌داره اونم وقتي كه خوب در مورد اون چيز فكر كرده، تحليل كرده، نياز خودش و طرف مقابل رو درك كرده و حالا بايد تصميم بگيره كه به اون پاسخ بده يا نه. با اين حال گمان نمي‌كنم كه اين موضوع مانع از اين بشه كه آدم حس واقعي‌اش رو به آدم هاي اطرافش بگه يا حتي بفهمونه. آدم‌ها با احساسشون زنده ان و اين احساس هميشه جنسي نيست، اونطوري كه ظاهرا ماها تا يكي حرف مي زنه، مي فهميم و برداشت مي كنيم، ضمن اينكه هميشه هم احساس دو نفر در يك رابطه حتي كاري كاملاً بر هم منطبق نمي‌شه و هيچ ضمانتي وجود نداره كه دو نفر بتونن بر اساس حسي كه نسبت به هم دارن با هم كار كنند و اين خودش هم جاي بحث داره.