که از دل انقلاب و ساواک و خون و خشونت می شود نشست و آدم هایی بیرون کشید که ژیان خنده دار داشته باشند و قیافه شان با نمک باشد و اسم مخفی شان سوسک سیاه و خرمگس باشد و بچه ها را بخندانند.
که بهداشت و تمیزی را با خنده و خوشی به بچه هایمان یاد دهیم. نترسانیمشان. (همان موقع ها که یک عده فکر می کردند هر چه بیم و هراس ماجرا بیشتر باشد نتبجه ی آموزش بهتر می شود.)
که درد و غم سهم همه مان است و این را همه می دانیم . اما به جای غصه خوردن و زهر ریختن به خودمان و دیگران و نشان دادن سیاهی ها و زخم زدن و زخم را بارها و بار ها کندن می شود چشم مان را به سیاهی ها ببندیم و سبزی و امید را در اتاق و خانه و شهرمان زنده نگه داریم.
...
یادش همیشه سبز خواهد ماند.
از وبلاگ مريم مؤمني
پ ن: خودم چند خطي نوشتم، ولي راستش پاكش كردم. حس و حال مرثيه نوشتن نداشتم، اونم تو اين زمونه كه يكي رو پيدا نمي كني كه بالاخره از يه چيزي راضي باشه...
رسام براي من خاطره سالهايي است كه ياد گرفتم بخندم، حتي اگه دلم شاد نيست. ياد گرفتم فكر كنم، اونم به چيزايي كه خيلي ها نميبينن يا نميخوان كه ببينن...
حالا ديگه فايده اي نداره كه بنويسيم، كي بود و چي بود... حالا فقط تكه كلامش تو سرم تكرار ميشه و تصوير قهقهه خندهاش با موهاي لخت و بلندش هي ازازسر و يوهو ميره و مياد...ميره و مياد...
پ ن: خودم چند خطي نوشتم، ولي راستش پاكش كردم. حس و حال مرثيه نوشتن نداشتم، اونم تو اين زمونه كه يكي رو پيدا نمي كني كه بالاخره از يه چيزي راضي باشه...
رسام براي من خاطره سالهايي است كه ياد گرفتم بخندم، حتي اگه دلم شاد نيست. ياد گرفتم فكر كنم، اونم به چيزايي كه خيلي ها نميبينن يا نميخوان كه ببينن...
حالا ديگه فايده اي نداره كه بنويسيم، كي بود و چي بود... حالا فقط تكه كلامش تو سرم تكرار ميشه و تصوير قهقهه خندهاش با موهاي لخت و بلندش هي ازازسر و يوهو ميره و مياد...ميره و مياد...