یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸


وقتی بعضی چیزها در خاطراتت و یا در تصوراتت می‌پوسند، قوانین سکوت دیگر کار نمی‌کنند. این درست مثل این است که خانه دارد در آتش می‌سوزد و تو دلت می‌خواهد فراموش کنی که خانه در حال سوختن است. اما نبودن آتش هم تو را نجات نمی‌دهد. سکوت دربارۀ یک مسئله فقط آن‌را بزرگ‌تر می‌کند، رشد می‌دهد و همه چیز را می‌پوشاند.

گربه روی شیروانی داغ
تنسی ویلیامز

اين روزها روزهاي عجيبي هست. دارم مي بينم كه دور وبري هام ي انقدر براي خودشون مشغله ذهني دارن كه ديگه كار براشون امر مهمي محسوب نمي شه؛ حتي خودم هم همينطور شدم. دارم يه كم شيطنت مي كنم و يه كم هم لذت مي برم.
شايد تا همين چند وقت پيش دنيام كار بود و كار بود و كار. اما الان ديگه اينطور فكر نمي كنم. گذشته نزديكم گذشته شيريني نبوده،‌ گذشته دورم هم راحت نبوده، خاطرات گذشته‌ام و يادآوري اونا حسي از يك ترس رو به جانم مي‌اندازه. ترس از تكرارشون بيشتر از وقوعشون آزارم ميده، اما چاره‌اي نيست. اين ترس سالهاست كه با منه.
سال گذشته اين موقع ها ساعت هاي شيريني رو نگذروندم و دلم نمي خواد به انها فكر كنم.
شايد يه روزي جرات كنم  و دفتر هاي روزانه سال گذشته رو يه ورقي بزنم. اما مطمئنم كه الان نمي تونم.

اين روزها...
من همون ادمم  با يك تفاوت بزرگ...

اين روزها...
 ترجيح ميدم كه حوادث غافلگيرم كنن تا خودم اونا رو  مثل تكه هاي پازل تو زندگي‌ام بچينم.

اين روزها...
درباره همه اون چيزهايي كه يه روزي خط قرمزهاي من بودند، صحبت مي كنم و مي‌شنوم.

حس عجيبي دارم.  حس بچه كوچك كنجكاوي كه با يه شيء يا موجود ناشناخته مواجه شده و داره سعي مي كنه امتحانش كنه. 

ديگه دوست ندارم سكوت كنم.