جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۸

پادشاه "م"

سلام دوست من. می خوام برات یه قصه بگم. یه قصه ی خوب با پیام اخلاقی. برات از یه پادشاه می گم. برات از پادشاه "مفیوکما" می گم. می دونی، پادشاه "م" خیلی وقت پیش قلمرو بزرگی داشت. یک عالمه سرزمین و رعیت داشت. فقط آب کافی در یکی از قسمت های قلمرو اش نداشت. یه جایی مثل بیابون بود. توجه کردی؟

پادشاه "م"، پادشاه خوبی بود. پس یه روز خدا بهش گفت:" مفیوکما، تو پادشاه خوبی هستی. به همین خاطر من به تو اون چیزی رو که واقعا بهش نیاز داری می دم. من به تو یه رودخانه عطا میکنم تا دیگه اونقدر ها کمبود آب نداشته باشی، خوبه؟"
پادشاه "م" گفت:" خوبه! ممنونم خدا!"
بعد از اون منتظر رودخانه نشست. خیلی زود رودخانه جاری شد، ولی در قسمتی از قلمرو جاری شد که چندان کم آب نبود. پادشاه "م" با خودش فکر کرد شاید خدا فراموش کرده که کجای قلمرو من واقعا به آب نیاز داشته. پس یه قشون کارگر دست و پا کرد و اونها عمری رو صرف چرخوندن مسیر رودخانه کردند. هنوز از پایان این کار خسته کننده خیلی نگذشته بود که مشکل به وجود اومد. آب رودخانه خشک شد. پس پادشاه "م"، که حالا از پیری و ناامیدی تحلیل رفته بود، رو کرد به خدا و گفت:
"خدایا! چرا رودخانه رو پس گرفتی؟"
خدا جواب داد:"من پس نگرفتم!"
پادشاه کنجکاوی کرد:"پس کجا رفته؟"
خدا ریز ریز خندید و گفت:" فرزندم مفیوکما، تو رودخانه رو به بیابون دادی، مگه نه؟ اون بیابون از خیلی وقت پیش از تو تشنه بود. من اینو می دونستم اما تو نمی دونستی!"
دوباره پادشاه "م" با ناراحتی ناله کرد:"خدایا! تو که می دونستی بیابون تموم رودخانه رو سر میکشه، چرا وقتی داشتم رودخانه رو منحرف می کردم اون طرف بهم هشدار ندادی؟ تو که قادر به انجام هر کار هستی، چرا بیابون رو سیراب نکردی تا تمام رودخانه رو ننوشه؟"
خدا آه عمیقی کشید که تمام قلمرو پادشاه "م" رو به لرزه در آورد. بعد گفت:" مفیوکما، مشکل شما انسان ها همینه، شما درک نمی کنید!"