چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۸


حدیث حیرانی


حیرانم. حیران واژه ی غریبی است. همزمان هم بودن است، هم نبودن. یکجور راه رفتن روی لبه تیغ... می دانی راه رفتن روی لبه ی تیغ آداب دارد. اول شرطش آن است که بدانی می خواهی بگذری یا دلت با یمین و یسار است و راه رفتن و حفظ تعادل را بهانه کرده ای تا بلغزی، بی تقصیر بلغزی. اینجاست که نادانی و حیرانی یاران قدیمی اند.

حیرانم. حیرانی جوری همتای سرگردانی است. آدم وقت هایی سرگردان است چون نمی‌داند می خواهد کجا برود و زمان هایی سرگشتگی از آن روست که نمی داند چرا می‌خواهد آنجا برود. مقصد مشخص است سردرگمی در چرا رفتن است، اینجاست که سرگردانم.

روح آدمی چهره های بسیاری دارد. عمر می گذاری و فکر می کنی خود را شناخته ای، بلند و پستت را، شوق و بی میلی، تولّا و تبرّایت را...اما همیشه چیزی هست که غافلگیرت کند. حیرانی باید از جنس همین غافلگیری ها باشد. مرزهایی که خودت را با آنها تعریف می کردی ناگهان برداشته می شوند و وسعت منظره ی پیش رو حیرانت می کند که چون بروی و چرا بروی...حیرانم و دارم سعی می کنم با حیرتم رفاقت کنم. حیرانم، از جنس همان حیرتی که می خواندش: نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی؟ مابقی حرف ها همه بهانه است!

از وبلاگ تلخ،مثل عسل