چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷

از دست خودم خسته شده ام


بله گاهی میشـه که ادم ها از دسـت خودشـون خستـه میشن. درد بزرگـی هم هسـت که ظاهـراً بی درمونه. نمی خوام دوباره صدای نغمه غم انگیزم رو همه بشنون اما واقعاً (محض درد دل) از اینکه به راحتی می گذارم هر یبللی بقالی بیاد و برای من کنفرانس مدیریتی راه بندازه، حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود چنان اوراقش می کردم که تا مدت ها فکر و خیال مسابقات فرمول 1 رو از سرش بیرون می کرد*.

فعلاً که فقط برای اینکه یه کاری کرده باشم شروع کردم به نوشتن...ببینم چی میشه و خدا رو چه خوش می اید؛ اگه حالم سر جاش اومد، که ادامه می دم و میگم که چی شده؛

دیشب راحتی نداشتم؛ یعنی کلاً روز راحتی نداشتم. اما دیشبش اصلاً دلپذیر نبود. برف هفته پیش، باران اول این هفته و آلودگی هوای این چند شب گذشته باعث شد قدم های موثری در پیشرفت ورزش اصیل پیاده روی آنهم حول و حوش ساعت 8-9 شب بردارم.

به قول مامان بزرگم: سگ های شهرداری رو از تو خیابون جمع کردن، تو هنوز تو خیابون ها ول می گردی؟خجالت نمی کشی دختر تا این وقت تو خیابون دنبال الواتی می ری؟

مامانم که دیگه طفلی فقط نگام می کنه... میدونه که چاره ای نیست و نمی تونه جلوی من پول دوست و طماع رو بگیره.

خلاصه اینکه بعد از چند روز الواتی و وقت گذرون و تفریح تو ترافیک روان و روحبخش تهران و مرور کردن بخش فحش های آبدار لغت نامه دهخدا توی راه، بدجوری سرما خوردم. فکر آبریزش بینی و چشم و چال ورم کرده و قرمز شده رو از سرتون بیرون کنین ها، چون من از موقعی که لوزه هامو عمل کردم، هیچکدوم از این علائم بچگانه رو ندارم... در عوض کلی بیماری شیک و بدون اسم و با کلاس موقع هر سرما خوردگی میان سراغم... درحالیکه دارم از میگرن دنبال به دیواری می گردم که سرمو محکم بکوبم بهش، سینوس هام چرک میکنه و میزنه به دندون هام... کیست قدیمی و دوست داشتنی ام دوباره شروع میکنه به رشد کردن و تعادل هرمونی بدنم رو می ریزه به هم... بدتر از همه دردی هست که هروقت توفشار عصبی می افتم از مهره های گردن و کتفم می زنه بیرون، چنان که دیروز صبح درست بعد از اینکه مثل بچه های خوب از خواب بیدار شدم و خواستم خیر سرم برم سر کار به سراغم اومد... پیش خودش گفته چند وقته نرفتم یه حال اساسی از این دختره پرمدعای ازدماغ فیل افتاده بگیرم، روش زیاد شده؛ فکر می کنه می تونه همه رو آدم کنه... خلاصه که... این بدن نازنین بوی پول خرده بهش، بدجوری مست کرده؛

آمـا ...با همه این اوضاع خوشگل که نمیشه از خیر کار و پول گذشت... هان؟ پاشدیم رفتیم سرکارمون... مثل یه کارمند سربه زیر، گفتیم یه مدت بی خیال مدیریت بشیم بیشتر حال کنیم. ولی نمی ذارن که...

گفته بودم که عقده میز و مدیریت منو نشوند رو (نه پشت) میز مدیریت... بعد ازچند جلسه ای که هربار به بهانه ای کنسلش کردیم و اخریش به بهانه ترافیک شب یلدا بود، جلسه رو گذاشتیم ساعت 5 دیروز که تمام وظایف کارمندیم رو هم انجام داده باشيم. پیش خودمون گفتیم حالا با خیال راحت می تونیم پامونو روی میز دراز کنیم و یه حالی از مدیریتمون ببریم. چشمتون روزبد نبینه... آقای (ر) که معرف حضورتون هست، تشریف آوردن. کم مونده بود درسته قورتمون بدن، نگرانش شدم به خدا، گفتم اینجوری که داره پیش می ره یهو خفه میشه، می افته رودستمون، اونوقت خر بیار و باقالی بار کن...شانس با آقای (ف) -مدیرعامل محترم- بود که از شب قبل از جلسه چنان مریض شده بود که فقط تونست به من تلفن کنه که نـمـی اد و نیومد، وگرنه...مطمئنم كه سری نداشت که باهاش برگرده خونه.

راستش من قضیه ام با بقیه این جمع یه کم فرق می کنه؛ اگه خودم هم نخوام، انقدر درجه تابلوگی ام(!) بالا هست که خود به خود گردنم رو بذارم رو لبه تیغ و حتی در مسیر برش هم حرکات موزونی از خودم استخراج کنم که تیغه هه همچین درست و درمون ببره... حالا هم که ذوق زده رفتم رو میزمدیریت نشستم، نمی دونستم خر داغ می کنن. چاره ای نبود چون دیگه نشسته بودم و نمی شد بیام پایین. بد بود یه جورایی...افت داشت...

اینکه چی شد و یارو چی گفت و چی نگفت و من چی گفتم و چی نگفتم بماند. فقط اینکه یاد کارتون تام و جری افتادم و اون قسمتی که جری می رفت تو شیشه جوهر نامرئی و بعد هر بلایی میخواست ، سر تام بیاره می آورد... وای که چقدر دلم می خواست چنین جوهری داشتم... اونوقت این من بودم که اساسی یه حالی بهش می دادم که دیگه با من به عنوان منشی شرکت که چه عرض کنم، آبدارچی شرکت صحبت نکته و دم از سابقه مدیریت کلنگی اش نزنه و ابتکارات دکاندارهای 150 سال پیش بازار دارقوز آیاد رو به اسم مدیریت پیش رو و آینده نگر به خورد من وبقیه نده.

خودم میدونم این شاخ و شونه کشیدن کلامی به خصوص وقتی که یارو روحش هم خبر نداره که من دارم کلی اینجا ذکر خیرش رو می کنم، لطفی نداره، اما اون شب دلیل خوبی برای سکوتم داشتم. نمی خوام این بهانه رو بیارم که کارمند شوهرخاله ام توی اون جلسه بود و هرچی که گفته می شد دیر یا زود بی کم و کاست به او انتقال می داد که اساساً چون شوهر خاله ام رو می شناسم، هیچ عیبی هم در این کار نمی بینم. اما این برخوردی که دیشب با من شد نتیجه زبون درازی چند هفته پبشم بود وقتی که توی یه جلسه دیگه من اساسی کمک فنر و دیفرانسیل و موتور رئیس همین آقای (ر)ی محترم رو سر یه موضوع دیگه پایین اورده بودم. این برخورد نتیجه همون بود که من کارمند 5 ساله پته مته یه مدیر 50 ساله رو ریختم رو آب و حالا از قضای روزگار با کارمند همون ادم سر یه میز دیگه باید سر یه مشت توهمات بحث کنم. من هیچوقت این کار و نمی کنم. اصلاً این ادم در حد من نیست.

تو پرانتز بگم که شوهر خالم همون موقع که شرح اون شیرین کاری ام رو شنید گفت که نباید مقابلش می ایستادی باید وانمود میکردی که کنارش هستی. اما مگه من حرف سرم میشه... واقعاً وقتی خودم آدم نمی شم چه انتظاری ازدیگران دارم؟ بگذریم...

داشتم می گفتم،
بله من از اینکه به راحتی می گذارم (تو موقعیتی قرار می گیرم) که هر یبللی بقالی بیاد و برای من(ی که اهل حرف زدن نیستم و حداقل از اول امسال سه تا پروژه رو راه انداختم و برنامه ریزی کردم) کنفرانس مدیریتی راه بندازه حالم از خودم به هم میخوره؛ حقش بود فکش رو مثل رئیسش می آوردم پایین که دیگه برای من کری نخونه. من از مدیریت بدم نمی اد، چون دارم این کار رو به بهترین شیوه ممکن انجام می دم، حداقل رو زندگی خودم، اما اهل کنفرانس دادن و تز پرتاب کردن تو سر و صورت دیگران نیستم. این ژست های کلارک گیبلی فقط به درد دهات خودشون می خوره نه من... من کار رو انجام می دم، بعد بلند و مطمئن می گم انجام دادم. همه هم اینو می دونن... همین هم رنجشون میده...درضمن میدونن که من میدونم از پشت این ژست های اب-دوغ-خیاریشون فقط بوی گندیدگی بلند میشه. همین هم آتیششون می زنه. ولی من یه اخلاق گندی دارم که بعضی دوستام و حتی شوهر خاله ام اسمشو می ذارن بی سیاستی...من جلوی خودم و بقیه رو می گیرم، اگه بخوایم با غلط های اضافی مون وقت یه عده رو تلف کنیم و مانع پیشرفتشون یا مخلل آسایش و زندگیشون بشیم.

*اونایی که منو می شناسن، شاید (که نه... مطمئنم) این طرز حرف زدن امشبم من یه کم تو ذوقشون بزنه، اما راستش خسته شدم از بس که با بعضی ها مثل آدم حرف زدم و نفهمیدن. بذارین یه مثال بزنم تا منظورمو بهتر بگم...فکر کنین برای کسی با حرارت و اشتیاق دارین حرف می زنین و بعد در حالیکه فکر می کنین همه چی روبه راه است و به نتایج خوبی رسیدین و نظرشو محض کنجکاوی می پرسین... یارو بر گرده و به شما بگه: هان؟ چه حالی می شین؟ حالا من همون حال و دارم. مشکل من اینه که گاهی از خودم هم جلوتر حرکت می کنم. انقدر جلوتر که گاهی برای رسیدن به خودم به نفس نفس می افتم. شاید...شاید... این طرز حرف زدن من یه کم به بعضی ها از این بعضی ها کمک کنه تا مخشون از آکبندی در بیاد و به بعضی دیگه هم نشون بده که نمی شه با یه عده ای با زبون حافظ و سعدی صحبت کرد و شاید ادبیات داش مشتی بیشتر جواب بده و اگر هم جواب نده حداقل دق دل آدم رو كه خالي مي كنه نه؟

حسین پناهی یه حرف خوبی داره... میگه:
مثل خر تو مناسبات انسان گیر کردیم، اما به هستی فکر می کنیم جای فکر کردن به انسان