دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

هفته بدی داشتم. هفته سخت،هفته پر از تنش عصبي، هفته پر از پیشنهاد کاری رنگ وارنگ، پر از تبریک سمت جدید(اوف ف ف...)، پر از حس حسادت کور کننده بعضي ها، پر از احساس تنهایی و عدم درک متقابل(!)، پر از توقع های بیجا و با جای بعضی ها و پر از روش های پیچیده مدیریتی و استراتژیک که برای رو کم کردن من به کار برده شد تا یه وقت یادم نره که کی هستم و جایگاه من کجاست ...
اما بالاخر تموم شد، یعنی تمومش کردم. فقط امیدوارم دیگه پیش نیاد. (که شک دارم البته) تحمل اینجور هفته ها توان بالایی می خواد که من به ندرت می تونم بدون فوران کردن و به اتش کشیدن خودم و بقیه اون ها رو پشت سر بذارم. در تمام این مدت یه شعری از حسین پناهی دائماً تو ذهنم تکرار می شد:
در حیاط بی حصار خانه من سگ ها انقدر آزادی دارندکه توله هایشان را بلیسند. می دانی چیست؟ به نظر می رسد که زندگی مشکل نیست، بلکه مشکلات زندگیند.
و اینجوری خودمو اروم می کردم تا بتونم این فکر اشفته و درهم و برهمم رو جمع و جور کنم و به یه سامانی برسونم.اما این دلداری متفکرانه و مشعشعانه راه چاره من نبود. من احتیاج به یه شبه کودتاي پر حرارت داشتم(چيزي شبيه زلزله) که قدرت از دست رفته امو برگردونم و هیچ چیزي نمی تونست مثل سیمای وارفته بعضی ها این نیرو رو به من برگردونه. منصفانه و عادلانه وعاقلانه و انساني و ... كه نگاه مي كنم اين احساس دور از شخصيت منه ولي ... خوب آدم بودن و آدم موندن حساب و كتاب خودش و داره و از طرفي گاهي شبيه بقيه رفتار كردن هم اگه حالي به ادم نده، چسب زخم كه مي تونه باشه... خوب ديگه پيش مياد...
پس...
اولین تصمیمی که گرفتم این بود: گور پدر بقیه آدم ها! و همین جمله چنان نیرویی به من داد که برگه مرخصی ام رو بعد 6 ماه کوبوندم رو میز و از در رفتم بیرون، در حالي كه از پشت سر مي شنيدم كه مي گفت: حالا فرداهه رو برو ولي انقدر كار سرمون ريخته كه تا اطلاع ثانوي مرخصي- پرخصي تعطيله ها!