یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

رنج و شادی

ين سخن مرا جز با عاقلان مگوييد، زيرا مردم عوام جز نيشخند كاری نمی توانند كرد. می خواهم زبان به ستايش آن كس گشايم كه در پی آتشی است تا خويشتن را پروانه وار در آن بسوزاند؛در آرامش شب های عشق كه در آن نهال زندگی نشانده می شود و مشعل حيات دست به دست می گردد، با ديدن ماه خاموش و درخشان،هيجانی مرموز روح تو را فرا می گيرد، ديگر، خويشتن را زندانی ظلمت جانكاه نمی يابی، زيرا هر لحظه دل خود را در آرزوی مقامی بالاتر می بينی. ديگر از دوری راه نمی هراسی و از رنج سفر نمی فرسايی. روح مشتاق را شتابان به سوی سرچشمه نور و صفا می فرستی تا پروانه وار در آتش شوق بسوزد. بتا راز اين نكته را درنيابی كه:«بمير تا زنده شوی»، ميهمان گمنامی در سرزمين ظلمت بيش نخواهی بود.باز زمين شاخه نی ای به در آمد تا كام مردمان را با شكر خويش شيرين كند. كاش نی قلم من نيز چنين شكرافشانی تواند كرد!

یوهان ولفگانگ فون گوته