پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

حکایتی درباره‌ی تنزل اخلاق کاری

در بندری در ساحل غربی اروپا مردی ژنده‌پوش در قایق ماهی‌گیری‌اش دراز کشیده و چُرت می‌زند. جهان‌گردی شیک‌پوش در حال گذاشتن فیلمی رنگی داخل دوربینش است تا بتواند از این تصویر آرامش‌بخش عکس بگیرد: آسمان آبی، دریاچه‌ی سبز با موج‌های ریز ِ آرام و سفیدِ برفی، قایق سیاه، کلاه قرمز ماهی‌گیری. تیلیک. دوباره: تیلیک، و از آن‌جایی که همه‌ی چیزهای خوب سه تا هستند، و سه بار مطمئن‌تر است، برای سومین بار: تیلیک. صدای زمخت و تقریباً خصومت‌آمیز باعث می‌شود تا ماهی‌گیر از خواب بپرد. ماهی‌گیر ِ خواب‌آلود بلند می‌شود و خواب‌آلود به دنبال بسته‌ی سیگارش می‌گردد. اما پیش از آن که او بسته را پیدا کند، جهان‌گردِ کوشا بسته‌ی سیگاری جلوی بینی ِ ماهی‌گیر گرفته، و سیگاری نه در دهان ماهی‌گیر، بلکه در دستش گذاشته، و تیلیک چهارم نیز که برای روشن‌کردن فندک بوده، به نزاکت شتاب‌زده پایان می‌دهد. به دلیل زیاده‌روی در ادب فِرز و اثبات‌ناپذیر و به سختی قابل اندازه‌گیری دست‌پاچگی ِ عصبی‌ای به وجود آمده که جهان‌گرد می‌کوشد تا به وسیله‌ی گفت‌و‌گو – با تسلط به زبان محلی – آن را برطرف کند.
شما امروز صید خوبی خواهید داشت.
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌هد.
اما به من گفتند که هوا مناسب است.
ماهی‌گیر با سر تأیید می‌کند.
بپس امروز نمی‌روید بیرون؟
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌دهد. بر دست‌پاچگی ِ جهان‌گرد افزوده می‌شود. جهان‌گرد بی‌تردید خوبی ‌‌ِِ مرد ژنده‌پوش را می‌خواهد. او از این که فرصت را از دست داده ناراحت است.‌
حالتان خوب نیست؟
سرانجام ماهی‌گیر زبان ایما و اشاره را رها می‌کند و به سراغ زبان حقیقتاً گفتاری می‌رود.
او می‌گوید: حالم عالی است. هرگز بهتر از این نبوده‌‌ام. مرد بلند می‌شود، و دست‌و‌پایش را طوری می‌کِشد، انگار که می‌خواهد نشان دهد چهارشانه و قوی است. حالم عالی است.
در چهره‌ی جهان‌گرد ناراحتی بیشتری نمایان می‌شود. او دیگر نمی‌تواند سؤالی که به اصطلاح دارد از قلبش بیرون می‌زند، نزد خود نگه دارد: پس چرا نمی‌روید بیرون؟
پاسخ سریع و کوتاه است: چون امروز صبح رفته بودم بیرون.
صید خوبی داشتید؟
آن‌قدر خوب بود که نیازی نیست دوباره بروم بیرون. دو تا خرچنگ در تورم افتاد و یک دوجین ماهی گرفتم...
ماهی‌گیر که بالاخره بیدار شده، راحت‌تر می‌شود و برای آرام‌کردن جهان‌گرد با دست می‌زند روی شانه‌ی او. گرچه به نظر ماهی‌گیر دل‌واپسی ِ نمایان در چهره‌ی جهان‌گرد بی‌مورد است، ولی نشان‌گر نگرانی مهرآمیز اوست.
من حتی برای فردا و پس‌فردا هم صید به‌ قدر کافی دارم. ماهی‌گیر این را می‌گوید تا مرد بیگانه را آرام کند.
یکی از سیگارهای من را می‌کِشید؟
بله، ممنون. بسیگارها گذاشته می‌شوند میان لب‌ها، تیلیک پنجم. مرد بیگانه در حالی که سرش را تکان می‌دهد، می‌نشیند روی لبه‌ی قایق و دوربین را می‌گذارد روی زمین، زیرا به دو دستش احتیاج دارد تا بر حرف‌هایش تأکید کند.
مرد می‌گوید: نمی‌خواهم به مسائل شخصی شما دخالت کنم، اما تصور کنید امروز برای بار دوم، بار سوم، و شاید حتی برای بار چهارم بروید بیرون. این‌طوری ده‌ها و صدها ماهی می‌گرفتید... تصورش را بکنید.
ماهی‌گیر با سر تأیید می‌کند.
جهان‌گرد ادامه می‌دهد: اگر نه تنها امروز، بلکه فردا، پس‌فردا و در هر روز مناسب دو بار، سه بار، و یا چهار بار می‌رفتید بیرون – می‌دانید چه اتفاقی می‌افتاد؟
ماهی‌گیر سرش را تکان می‌هد.
نهایتاً تا یک سال بعد می‌توانستید یک موتور بخرید، تا دو سال بعد یک قایق دیگر، تا سه یا چهار سال بعد هم شاید می‌توانستید یک قایق بزرگ بخرید. با دو قایق کوچک یا یک قایق بزرگ صید خیلی بیشتری می‌داشتید – و یک روزی هم دو قایق بزرگ می‌داشتید، شما... . شور و حرارت برای چند لحظه روی صدایش اثر می‌گذارد: یک سردخانه‌ی کوچک می‌ساختید، یا یک جایی برای دودی‌کردن ماهی‌ها، و بعد‌ها یک کارخانه‌ی کنسروسازی می‌داشتید، با هلیکوپتر شخصی‌تان به همه‌جا پرواز می‌کردید، گله‌های ماهی را پیدا می‌کردید و با بی‌سیم به قایق‌های بزرگتان دستور می‌دادید. می‌توانستید حق صید ماهی‌آزاد را کسب کنید، می‌توانستید رستوران ماهی داشته باشید، خرچنگ را مستقیماً و بدون واسطه به پاریس صادر کنید – و بعد... ، شور و حرارت دوباره روی صدای مرد بیگانه اثر می‌گذارد. مرد در حالی که سرش را تکان می‌دهد و قلبی اندوهگین دارد و شادی ناشی از تعطیلاتش تقریباً از بین رفته، به امواج آرامی می‌نگرد که در آن‌ها ماهیان با نشاط بالا می‌پرند.
مرد می‌گوید: و بعد ، ولی هیجان دوباره روی حرف‌هایش اثر می‌گذارد. ماهی‌گیر می‌زند به پشت مرد، مانند کودکی که چیزی در گلویش مانده. ماهی‌گیر به‌ آرامی می‌پرسد: بعد چی؟ مرد بیگانه با شور و حرارت خاموشی می‌گوید: بعد می‌توانستید با آرامش این‌جا در بندر بنشینید و زیر نور خورشید چُرت بزنید – و این دریای بی‌نظیر را تماشا کنید. بماهی‌گیر می‌گوید: ولی من الآن دارم همین کار را می‌کنم، با آرامش نشسته‌ام در بندر و چُرت می‌زنم. فقط صدای عکس‌گرفتن ِ شما مزاحمم شد. بجهان‌گردِ اندرزگو به فکر فرورفت، و واقعاً راهش را گرفت و رفت، زیرا او هم قبلاً فکر می‌کرد دارد کار می‌کند تا این که یک روزی دیگر کار نکند، و در جهان‌گرد اثری از هم‌دردی با مرد ژنده‌پوش باقی نماند، فقط اندکی رشک ورزید.
نویسنده: هاینریش بُل