چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

گوش کر


امروز روز عید بود؛ همه رفتند بیرون، من موندم خونه. چند وقتی هست که حوصله کسی رو ندارم و حتی برنامه ای رو. یا انقدر خودم و گرم کار می کنم که وقت فکر کردن به چیزی رو نداشته باشم و یا وقت ازادم رو یه جوری می گذرونم که فقط گذشته باشه... نه غمگینم، نه شادم؛ نه خشمگینم نه آرومم؛ مثل کسی که از چیزی شوکه شده باشه، مات شدم، مبهوت و ساکتم؛

جالبه ها! اینکه آدم میدونه چشه، اما می خواد فراموش کنه... می دونه چی می خواد، اما خودشو به ندونستن می زنه... می دونه دردش چیه، اما دارو رو می ریزه دور... چرا همه اش می خواهیم فرار کنیم؟ چی باعث میشه که همیشه دنبال یه در روی مطمئن بگردیم، و چقدر ساده لوحیم که فکر می کنیم این در رو اصلاً وجود داره...

راستی چرا؟

امروز از سر بی حوصلگی داشتم فایل های سیستمم رو زیر و رو می کردم. که چشمم به این شعر افتاد. شعری از هوشنگ ابتهاج که سالها پیش شجریان هم اونو خونده بود. خیلی قبل تر برای کاری دنبالش گشته بودم،که چون پیداش نکردم، رها شده بود به حال خودش. اما امروز خیلی اتفاقی پیداش کردم. شعر اینه:

در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند
گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

چند باری شعر رو خوندم، چند باری اون تصنیف رو گوش دادم... اما ...حس و حالم زیاد مهم نیست،این برام جالب بود کسی سال ها پیش در یه موقعیتی حس و حال منو توی این زمان داشته و این شعر رو گفته. این برام جالبه که اکثر مواقع ما فقط حس می کنیم یه چیزیمون هست... اما چی؟ مشکل اینجاست که ما از خودمون نمی پرسیم، و چون نمی پرسیم، فکر نمی کنیم و چون فکر نمی کنیم، جوابی هم نداریم.

ما اکثر مواقع انقدر درگیر احساساتمون میشیم که یادمون میره از خودمون بپرسیم، چی میشه که گاهی حوصله خودمون رو هم نداریم؟ حاضریم با هر کسی سر حرف و باز کنیم، اما حاضر نیستیم چشم تو چشم خودمون بشیم. چی توی ما هست که خودمون حسش می کنیم و می دونیم چیه اما درکش نمی کنیم؟ چیه که ما رو از خودمون می رونه؟ چیه که ...
بعد به این تنهایی می رسیم و با خوندن یه همچنین شعری انگار نیشتری به قلبمون زدیم... این تنهایی ما فقط یه جواب ساده داره و اون جواب ساده اینه: ما خودمون روعمداً گم کردیم و به چیزهایی چسبیدیم که لحظه ای هستن و بعد... نیستن...ما گوش شنوای دل خودمون نیستیم.

ابتهاج راست میگه که:
چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
بـرو کـه هيـچ کــس نـدا به گـوش کــر نمي زنـد