چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۷

كابوس


دیشب دوباره یه کابوس دیدم
شب بود، جنگل بود و تاریکی؛
باد می وزید. شاخه های درختان کاج به اطراف خم می شدند و سایه های آنها بر روی زمین شبیه دیوهای داستان های مصـور کودکان از این طرف به آن طرف حرکت می کردند. بوی گرده های و برگ های مرطوب کاج را به خوبی احساس می کردم؛
صدای خش خش حرکتی سریع روی برگ های خشـک و علف های نم دار با صدای وزش باد در می آمیخت. درست مثل صدای حرکت جانوری درمیان علفهای کنـار رودخانه یا... هر چه که بود، در فضای مبهم و گنگی که در آن قرار داشتم، یک چیز ناخوشایند محسوب می شد، حس ناخوشایندی که به جانم افتاده بود؛
صدای جیغ یا فریادی ازدور باعث شد که به عقب برگردم، اما چیـزی که دیدم بیشتر مرا به وحشـت انداخت. پشت سرم همه جا پر از نور بود، انقدر که چشمانم را می زد، بعد همان سایه های شبیه نقاشی از میان این نور حرکت می کردند. بعد به جلو که بر می گشتم، پیش رویم همان تاریکی وهم انگیز بود و همان جنگل، درست مثل محوطه دانشگاه و قتی که شبهای سه شنبه بعد از آخرین کلاس باید از ان می گذشتم تا به اتوبان برسم؛
دیگر شکی نداشتم... من دوباره به زمان و مکانی در گذشته برگشته بودم... درست نمی دیدم...شدت نور و تاریکی انقدر کم و زیاد می شدند که اصلا نمی دیدم. همان جایی که ایستاده بودم روی زمین نشستم و چشم بسته سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گوش هایم را محکم با دست گرفتم؛
بعد صحنه کات شد به صحنه دیگر... من همانطور که روی زمین نشسته بودم، احساس کردم فضای اطرافم به طرز عجیبی ساکت شده است. سرم را بالا اوردم، اول همه جا تاریک بود. کمی بعد فقط نور بود... نور زیاد ... نوری شدید و مستقیم، انگار که نورافکنی را جلوی چشمهایم روشن کرده باشند. اما فقط نور نبود حس کردم دارم می سوزم، بوی آهن داغ کرده و گداخته... وحشت کردم. دویدم؛ با تمام قدرت دویدم؛
چیزی شبیه بوی دود دورم حلقه زده بود و نمی گذاشت نفس بکشم...اما من همچنان می دویدم... انگار این بو قدرت دستی را پیدا کرده بود که گلویم را هر لحظه بیشتر و بیشتر می فشرد... بعد دوباره صدای همان جیغ باعث شد در جا بایستم... اما همه چیزانقدر سریع اتفاق افتاد که پایم به چیزی گیر کرد و محکم به زمین خوردم... این بار آن صدا را از چند قدمی خودم شنیدم... کنجکاو بودم ببینم آیا باز هـم تکـرار می شود یانه. تکـرار شد ... انگار کسی کمک می خواست ... بوی دود ... این بو هر لحظه بیشتر می شد و من هر لحظه بیشتر احساس خفگی می کردم؛
دوباره دویدم، سریع تر و بی وقفه. کمی جلوتر میان درختان چیزی شبیه یک برق به چشمم خورد که به سرعت ناپدید شد. فکر کردم حتماً اشتباه دیده ام. اما چند لحظه بعد دوباره و چندباره تکرار شد. مثل بچه های بازیگوش که چیزی جذبشان کرده باشد، به طرفش رفتم.از پشت بوته یا درختی دیدم که چیزی حرکت کرد و بعد روبه روی من ایستاد. به طرفش رفتم... فقط کمی فاصله داشتم و او همچنلن ایستاده بود. انگارمنتظرم باشد؛
آنجا نوری نبود اما دختر بچه ای را دیدم با موهای یک دست مشکی و بلند که تا کمرش می رسید. پیراهنی سرهمی سرمه ای رنگ و بلوز سرخی برتن داشت. خیلی سرخ بود. چهره دختر بچه برایم آشنا بود، او را می شناختم. مطمئن بودم که او را می شناسم. دخترک دستش را به طرف من دراز کرد. من هم همینطور، برای خودم هم عجیبی بود چون من هیچوقت از دختر بچه ها خوشم نمی اید. خواستم دستش را بگیرم، اما ... دخترک فرار کرد. دنبالش دویدم. به سرعت دور شد؛
همانطور که می دویم پایم به چیزی گیر کرد و یا شاید در چیزی... چیزی شبیه گل که به شدت متعفن بود...بعد جسم سختی درست به پشت سرم خورد و روی زمین افتادم... درد تمـام وجودم را فـراگرفت. نمی تـوانستم تشخیص دهم که دقیقـاً کجـای بدنم درد می کند. درد مثل یک موج از پایم شروع شده بود و حالا در تمام عضلات و استخوان هایم می پیچید. روی زمین سرد و متعفنی افتاده بودم که نمی توانستم بلند شوم. بوی دود که حالا شبیه بوی گوشت سوخته شده بود، فضای اطراف را پر کرده بود. کمک خواستم؛
اما خیلی زود منصرف شدم...هر بار که سعی می کردم، کمک بخواهم، همان صدای فریاد را می شنیدم، که چند لحظه پیش... درست پیش از دیدن آن دختر بچه شنیده بودم... فکر کردم: پس صدای خودم بوده... تصمیم گرفتم که دیگر کمک نخواهم...سرم را روی دستانم گذاشتم و گریستم ... با تمام ناامیدی ام گریستم؛
زمانی گذشت . حالا هوا کمی روشن تر شده بود. حس کردم کسی روی من خم می شود... دستم را گرفت و مرا بلند کرد. به صورت او نگریستم . اما صورت او را واضح نمی دیدم. رویش را از من برمی گرداند. نمی توانستم تشخیص بدهم که به قصد کمک آمده با به قصد آزار من. می خواستم با او حرف بزنم، اما آن موجود مچ دستم را محکم گرفته بود و مرا با خود می برد، نه می دوید، نه جیغ می کشید، نه حرف می زد، فقط مچ دستم را محکم گرفته بود و به جلو می رفت...سعی کردم دستم را آزاد کنم... اما نمی خواست مرا را رها کند. انگار جزیی از خود او شده بودم. ... خواستم بایستم، مقاومت کردم. بی فایده بود... سردم بود. حس کردم، پاهایم خیس شده اند ... به پایین نگاه کردم... پاها تا مچ در گل فرورفته بودند، آن موجود بی توجـه به من جلـو می رفت. چرا دستم را رها نمی کرد؟
با تمام قدرت گفتم صبر کن...و او ایستاد... همان دختر بچه بود، لبخندی زد و دستم را رها کرد و دور شد...بدنم در سرمای هوا و نمناکی گل کرخت و بی حس شده بود. نمی خواستم تسلیم شوم، اما دیگر هیچ حسی نداشتم... سبک شده بودم...به شدت سبک ...حالا دیگر نیازی به دست و پا زدن نبود چون خود بخود در گل فرومی رفتم؛
بیدار که شدم در دهانم مزه ای شبیه مزه گل و لای را احساس می کردم. تمام بدنم خیس عرقی سرد و چسبناک شده بود. می لرزیدم. روی تخت نشستم، سینه ام خس خس می کرد. درتاریکی دستم را دراز کردم تا دنبال چیزی بگردم ... بطری آب... تمام محتوی آن را یکباره در دهانم ریختم؛
پاهـایم را به طـرف سینه ام جمع کردم و با دست هایم که به شدت می لرزیدند، روتختی ضخیم را که قبل از خواب روی زمین انداخته بودم، به طرف خود کشیدم و دور شانه هایم پیچیدم. تاثیر خوابی را که دیده بودم، هنوز احساس می کردم، فضا همان فضا بود. حالا همان حسی که آن موقع نمی توانستم توصیفش کنم، به سراغم آمده بود: " ترس"