سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷

زکام روانی


بچـه که بودم، بیشتـر وقتم رو صرف فکر کردن به موضوعات مختلف می کردم. تو اتاقم یه پنجره بزرگ بود که دو طرفش دو تا گلدون حسنی یوسف قرار داشت. همیشه پر برگ بودن. زمستون و تابستون عادت داشتم، کنار پنجره بشینم و به غروب خورشید خیره بشم. اون روزها وقتی خسته از شیطنت های روزانه به خونه بر می گشتم، خودمو لای اون برگ ها مخفی می کردم، عطر اون برگ ها هنوز هم دیوونه ام می کنه... شب ها وقتی همه خواب بودند یواشکی بلند می شدم می رفتم پشت پرده، لای برگ ها یه جای خاص برای خودم جور می کردم و ... چه حالی داشتم اون لحظه ها!... تمام لحظاتی رو که درطول روز گذرانده بودم، مثل یک فیلم مرور می کردم. صحنه ها رو تو ذهنم می ساختم، جابه جا می کردم، به هم می چسبوندم، کلی نقشه می کشیدم که فردا چه کار بکنم . چه کار نکنم؛
اون روزا فقط کافی بود، چشمم به یک چیزی ... یه چیز خیلی خیلی ساده، بیفته، سیلی از سؤالات بودن كه به مغزم هجوم می آوردند که تا پاسخشونو نمی گرفتم، نمی شد ارومم کرد؛
اما... هر چی که سنم بالاتر رفت، یاد گرفتم کمتر به چرایی چیزها فکر کنم، کمتر دنبال دلیل بگردم، یا لااقل اگه نمی تونم جلوی ذات خودم رو بگیرم، اینطور وانمود کنم... به تبع آن کمتر سؤال می کردم، کمتر وارد بحث ها می شدم و کمتر خودم و درگیر مسائل می کردم... در واقع سوال هایی که برای من پیش می اومدند، اغلب جوابی براشون پیدا نمی شد، دیگران می موندن که به من چه پاسخی بدن، بعد منو متهم می کردن به چیزایی که اصلاً لایق من نبودن... برای همین یاد گرفتم که بیشترسکوت کنم و بیشتر گوش بدم... انگار ناخود آگاه دلم می خواست کمتر حرف بزنم... یاد گرفتم مسائل زندگیم روهمونطوری که هستن، ببینم نه آن طوری که باید باشند و من دلم می خواد که اونطور باشن، یاد گرفتم، هر وقت سرشت سرکشم داره به حرکت می افته تا چیزی رو به دست بیاره، همیشه این جمله رو برای خودم تکرار کنم که: یادت باشه... انتظار نداشته باشی که هر چیزی که میخوای سریع برات آماده بشه. بر اساس این طرز تفکر عادت کردم که وقتی رو برای این نذارم که از خودم بپرسم، چرا فلان چیزدرسته و چرا فلان چیز غلطه؟
تو این سالها که یه کم آروم تر شدم... یا شاید پیرتر شدم...حالا فقط قبل از اینکه با چیزی رو به رو بشم مرزبندی های خود مو مثل یه سنگر جلوش می ذارم،بعد پشتش کمین می کنم و متنظر می شم که این دشمن خیالی حرکت کنه، حرکت اون به من میگه که من چه مسیری رو باید برم. در هر حال این منم که تصمیم می گیرم که با من چه طور رفتار بشه... اگه اون چیز با من همسو باشه... که من مشکلی باهاش ندارم... اگر نباشه، خواه نا خواه حذف می شه...يعني حذفش می کنم.

تنها زندگی کردن تو این سالها به من آموخته که هر ارتباطی هر چند طولانی بالاخره یک روزی تمام می شه، بنابراین حالامدتهاست، دیگه دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شه، به خیلی چیزا فکر نمی کنم، خیلی چیزا رو نمی بینم؛ قبول کردم (در واقع اینطور به خودم قبولوندم) که حضور و وجود همه چی تو زندگی من فقط یه اتفاق ساده است، هرچند که در واقع همه اونها علت و معلول همند. پذیرفتم حین اینکه من دارم رو به جلو حرکت می کنم، این اتفاق ها از کنار من می گذرن، حالا با این طرز تفکر خیلی چیزها برام بی معنی و پوچند، چیزایی که گاهی پایه های یه زندگی برشون استوار می شه.

در گذشته خیلی کارها می خواستم انجام بدم، خیلی حرف ها می خواستم بزنم، خیلی جاها می خواستم برم، تو یه مقطعی اصلاً نمی شد جلوی منو گرفت، می تاختم، درست مثل یه اسب وحشی، همه چی رو می ریختم بهم، از هر چیزی که از زمین ارتفاع داشت بالا می رفتم، از درختها، از نرده های کنار پله ها،عادت داشتم رو لبه دیوار راه برم، یا برعکس روی هره پشت بام بشینم و ساعت ها به اونطرف خونه ها و ساختمون ها خیره بشم، چه کتک هایی که سر این کارها نخوردم،اون روزها از روی هر چیزی که مانع من بود می پریدم. به هیچکس و هیچ چیز امان نمی دادم...اما حالا... حالا... تمام اون خواسته ها ... اون سرکشی ها... اون شور و هیجان... فقط خاطرات کمرنگی هستند که میشه ساعتها دربارۀ آنها صحبت کرد و شاید نوشت.

حالا من بیست و نه سالمه. بیست و نه سال از اولین نفسی که کشیدم و گریه نکردم، گذشته و من هنوز هر روز این سوال رو از خودم می کنم که اگه اون روز اون پرستار توی بیمارستان ...وقتی که من خلاف بقیه بچه ها که به دنیا میان گریه نکردم، اگه اون روز...حواسش به من نبود، آیا بقیه می فهمیدن که من زنده ام؟ چرا اون روز من نخواستم با گریه اعلام کنم که من زنده ام؟ که من اومدم؟ که من هستم؟ چرا من همیشه با بقیه بچه ها فرق داشتم؟ چرا همیشه دورم شلوغ بود و من از بودن با بقیه لذت نمی بردم؟ چی باعث می شد که این فاصله بین من و بقیه ایجاد بشه؟ هیچوقت نتونستم جواب این سوال ها رو پیدا کنم.

بزرگتر که شدم کم کم احساس کردم که یه جورایی با وجود خودم مشکل دارم. یه جورایی با حضور دائمی خودم در کنار خودم و در مواجهه با دیگران به مشکل برمی خوردم. من خودمو، خواسته هامو و احساسمو نمی فهمیدم...پس نمی تونستم انتظار داشته باشم وقتی از درک خودم عاجزم، دیگران منو بفهمن. اما... اون روزها این قضیه زیاد برام محسوس نبود. آزادنه و شايد خود سرانه كار خودمو مي كردم، خودم رو راضی می کردم که طبیعت تنوع طلب و سرکشم این طور اقتضاء می کنه و بايد امري طبيعي باشه كه هيچ چيز منو راضي نمي كنه ...

تا اینکه ... تا اینکه تو اوج سرخوشی، تو اوج لذت و سرمستی از زندگی سرم بدجوری به سنگ خورد... توضیح دادن اون روزها خیلی سخته... خیلی...برای منی که مطمئن بودم دنیا رو می تونم فقط با يه اشاره عوض کنم، اون اتفاق شوک بزرگی بود...آه... ده سال از اون روزها گذشته و دیگه اون بچه سرکش و لجباز اون سال ها نیستم. حالا دیگه هرتصمیمی می خوام بگیرم، ساعت ها با خودم كلنجار مي رم، به همه جوانب آن خوب فکر می کنم، یه طرح کلی تو ذهنم میارم... یه نقشه حساب شده مي كشم كه مو لاي درزش نره...بعد اونو رو کاغذ پیاده می کنم... بعد همه مسائلی که به خودم مربوط میشن رو از توش حذف میکنم. اونوقت مطمئن میشم که حالا مي تونم بدون نگراني اجراش كنم...

رویهم رفته دیگران رو خیلی راحت تر می تونم تحمل کنم تا خودم رو؛ نمی دونم دقیقاً از چه زمانی این حس رو داشتم یا پیدا کردم...اما حالا فقط می دونم که تنها راه اينه كه باید خودم رو نبینم، چون هنوز تصویر حضورم رو تو تمام اون لحظات سرخوشی از پشت گرد و غباری که روی این ده ساله نشسته ديده ميشه. هنوز در خلوت ترین ساعاتم به جایی می رسم که یادآوری اون سالها منو دست بسته و اسیر به یه دادگاه می کشونه...توی این دادگاه دادستان، قاضی، هیات منصفه و جلاد خودمم؛
گاهی اوقات فکرمی کنم، این دنیا خیلی هم سیاه نیست،لا اقل نه اونطوری که من می بینم، اما انقدر دودی وخاک آلود هست که حتی با مالیدن چشم ها نشه تصویر واضحی از اون رو پیدا کرد؛ تو خوشبینانه ترین حالت این طور فکر می کنم که تو موقعیت انتخاب فقط دو راه برام وجود داره، یا باید قاطی این دود وغبار بشم، یا اینکه... یا اینـکه باید یه گوشـه دنج برای خودم پیدا کنم، یه گوشه دنج که مجبور نشم از خودم بگم، از احساسم بگم، از فکرم بگم، مجبور نشم حرف بزنم؛ من از حرف زدن بیزارم...

البته این توضيح شبه احمقانه رو هم بدم كه فقط وقتی اوضاع یه کم بهم فشار می آره، اين جور فكرها بیشتر به سراغم می آن وگرنه اکثر اوقات اصلاً اجازه نمیدم که حتي طرفم هجوم بیارن .

شاید یه کم مسخره باشه ، اما ته دلم گاهی برای تمام اون روزها، اون شيطنت و شور، اون گرد و خاك به پا كردن ها و اون موجي كه با كارهام در ديگران ايجاد مي كردم و حالا ديگه رهاشون کردم، احساس دلتنگی می کنم.

چند وقت پیش داشتم تلویزیون نگاه می کردم، بین حرف های مختلف یه عبارتی نظرمو جلب کرد و اون اینکه آدم هایی که توانایی بخشش دیگران رو دارند، از سلامت روحی و روانی بیشتری برخوردارن. الان مدتی هست به این موضوع فکر می کنم؛ من هنوزنتونستم خودم رو ببخشم...فقط به خاطر اینکه با دیگران فرق داشتم... همیشه... همیشه...بعد از تمام این سال ها فقط یک چیز هست که باقی مونده و اون یک حسهِ، حس خالی شدن، حس از درون خالی شدن و فروریختن، از درون متلاشی شدن ومچاله شدن، تازگیها نمی دونم چرا هر وقت با خودم خلوت می کنم این حس قوت می گیره؟ انگار که دلم می خواد دیگه نباشم، دیگه من نباشم، من من نباشم، دیگه مجبور نشم بگم من... من... من... حداقل جلوی چشم نباشم، کم ِکم متفاوت نباشم، دلم میخواد مجبور نباشم فکر کنم، نقشه بکشم، اجرا کنم، دلم می خواد یکی باشه بهم بگه چه کار کنم، از کدوم راه برم، به چی نگاه کنم، از چی خوشم بیاد، از چی بدم بیاد.

همه اینها ، همه این دلتنگی ها و دلمشغولی ها باعث شد که بالاخره تصمیمم رو بگیرم. من تصمیم گرفتم گم بشم. تصمیم گرفتم برگـردم، من یه جایی توی این جاده راه رو اشتباه رفتم...به این خاطره که می خوام برگردم... می خوام به جایی برم که کسی منو نشناسه. دل کندن از چیزهایی که به من مربوط می شده و میشه، بیشتر اوقات برام کار سختی نبوده. در حقیقت قاعده اش اینه که بعد از مدت کمی اوضاع انقدر برام عادی میشه كه فقط خاطره ای کم رنگ از اون چیز برام باقی می مونه. شاید این حالت به این خاطر هست که من اغلب ساعت های عمرم را در تنهایی کار و خانه تقسیم کرده ام و یاد گرفتم که دل به چیزی نبندم و به دیگران هم اجازه ندم که به من دل ببندند.

با تمام این اوصاف حالا یه حس دیگه هم دارم، که نمی تونم توصیفش کنم؛ حسي كه سخته و یکم پیچیده است؛ یه جور دلشوره، نه، دلشوره توصیف درستی نیست، یه جور دلتنگی، یه جور نگرانی یا احساس یک ناامنی خاص و دائمی... یک... یک ک ک... فقط می دونم این احساس شبیه حس خالی شدن چیزی توی دلمه که هر لحظه عمیق تر و عمیق تر میشه... یه چیزی که نمی ذاره من راحت از این مرحله عبور کنم، یه چیزی که تحمل این ساعت ها رو برام سخت می کنه... با فکر کردن بهش چون نمی تونم بفهممش، سر انگشتام یخ می کنه، رو پشتم عرق سردی می شینه، شقیقه هام زق زق میکنه، نفسم تنگ میشه، ضربان قلبم رو واضح توی گوش هام می شنوم، درست مثل دوران مدرسه؛ همون وقت هایی که بیرون کلاس منتظر می موندم تا صدام کنن، برای امتحان آخر... الان ساعت هاست که دارم تو اتاق قدم می زنم، دیگه اون پنجره نیست...دیگه اون پرده بلند نیست... دیگه اون دوتا گلدون حسنی یوسف نیست...دیگه اون بچه شیطون خواب گریز نیست... دیگه کسی نیست که دعوام کنه... دنبالم بگرده... لای شاخه های درخت ها یا روی پشت بام پیدام کنه... حالا بعد از این ساعت هایی که گذروندم، اصلاً نمی دونم دارم به چی فکر می کنم، یا باید به چی فکر کنم. اینجا پشت میزم نشستم... یه لیوان چای پر رنگ و داغ جلومه... دو جلد کتاب که هیچکدوم رو کامل نخوندم روبه رومه... و دفتر نوشته های روزانه ام...گاهی کلمه ای - جمله ای می نویسم ... بعد بلند می شم... فقط راه می رم، راه می رم، راه می رم، راه می رم...