چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

یک ناخدای تحصیلکرده و یک خدمه پیر بیسواد در یک کشتی با هم کار می­کردند. پیرمرد هر شب به کابین ناخدا می­رفت و به حرفهای او گوش می­داد. یک روز ناخدا از پیرمرد پرسید: آیا درس زمین شناسی خوانده است؟
پیرمرد پاسخ داد: نه. ناخدا گفت: پس تو یک چهارم عمر خود را از دست داده­ای. پیرمرد خداحافظی کرد و در حالی که به اتاق خود می­رفت با خودش به این فکر می­کرد که ناخدا فرد تحصیلکرده­ایست و حتماً چیزی که در مورد آن صحبت می­کند واقعیست. پس من یک چهارم عمرم را از دست داده­ام.
شب بعد ناخدا از او پرسید: در مورد علم هواشناسی چیزی می­دانی؟ پیرمرد: نه ناخدا: پس تو نیمی از عمر خود را از دست داده­ای.ب
پیرمرد ناراحت شد و دوباره با همان افکار به اتاق برای خواب رفت.
شب بعد باز ناخدا پرسید: آیا در مورد علم دریا شناسی چیزی می­دانی؟ پیرمرد: نه ناخدا: پس تو سه چهارم عمر خود را از دست داده­ای.
پیرمرد آن شب را نیز ناراحت به اتاق خود برگشت. ولی صبح زود به سراغ کابین ناخدا رفت و از او پرسید: در مورد علم شناشناسی چیزی می­دانی؟ ناخدا: نه! شناشناسی؟ پیرمرد: بله. پس تو تمام عمر خود را از دست داده­ای، چون کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. خداحافظ.
اکثر اوقات ما انسانها همانند ناخدا هستیم و مردم اطرافمان را آن پیرمرد می­پنداریم. به تحصیلات، شغل، مقام، دانسته­ها و تجربیات خود می­بالیم و فکر می­کنیم دیگر به مشکلی بر نخواهیم خورد. در حالی که روزی ممکن است قایق ما هم به صخره برخورد کند و فقط علم شناشناسی به دادمان برسد.