جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷


همیشه، همیشه بازی؟
پس کی بزرگ می شویم؟
آیینه انگار زنگار گرفته بود دیروز
یا نه
او هم دروغ می گفت؟
دیروز روبروی ایینه ایستادم
دسته ای سپید از موهایم را زیر دسته دیگر پنهان کردم
ته دلم
می دانستم که موهایم دروغ نمی گویند
که
ما دیگر بچه نیستیم
پس نکند فراموشکار شده ایم؟
یا نکند
آیینه خود نبض این بازی را به دست گرفته است؟
می روم و بر می گردم پی در پی؛
گاهی چشم در چشم آیینه
و گاهی پشت به او؛
خوب که فکر می کنم
باورم نمی شود که
آیینه بازی کند.