شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۶

خداحافظي


داشتم تو فضاي كاشي شده سفيد رنگ اما نامتقارني شبيه يه حمام اينطرف و اونطرف مي رفتم. از بالا كه به كاشي ها و شيرها و آينه ها نگاه مي كردم معلوم بود كه به تازگي شسته شده اند. اما هنوز چند تا كاشي هم كف زمين بود كه زردرنگ بودن و بايد خوب سابيده مي شدن. دوش رو باز كردم و مشغول شدم.

چند دقيقه بعد ديدم در باز شد و وارد فضاي جلويي حمام شد. يك دست كت و شلوار شيك خاكستري رنگ و كراوات به تن داشت. از ديدنش شوك شده بودم... فكر كنم جيغ هم زدم و پريدم طرفش. بهم گفت: اون دوشو ببيند. دوش رو بستم. دوباره برگشتم طرفش. 
يه چيزي بهش گفتم؛ شايد جمله اي شبيه اين:
اينجا چه كار مي كنين؟
يا
كي اومدين؟
اما يادمه كه گفت: دارم مي رم.
باز يادم نيست چي گفتم؛ اما اون گفت: چيز عجيبي نيس. همه يه روز ميان و مي رن
انگار واسه كاري رفتم يه گوشه ديگه حمام اما وقتي برگشتم، نبود؛ رفته بود.

از خواب كه بيدار شدم، به خودم گفتم، داره زمانش نزديك ميشه؛ اومده بود خداحافظي.